شنبه ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 18 May 2024
 
۱

هواپیما! بابامو بیار

شنبه ۲۵ شهريور ۱۳۹۱ ساعت ۰۸:۵۹
کد مطلب: 244663
وقتی که می‌دیدم بچه‌های هم سن و سال من، پدر دارند و روی زانوی پدرشان می‌نشینند، از دوری و نداشتن چنین نعمتی دلم می‌سوخت؛ وقتی هواپیماها را در آسمان می‌دیدم، سرم را رو به آسمان می‌کردم و می‌گفتم: «هواپیما! بابامو بیار».
به گزارش جهان به نقل از  فارس، وقتی که دست‌های کوچک بچه‌ها را در دست قوی پدرشان می‌دیدند، چقدر غبطه می‌خوردند که ای کاش الان من جای آن بچه بودم؛ چقدر حسرت کشیدند که روزی پدرشان از سفر برگردد.
 
فرزندان آزادگان دفاع مقدس که بعضی‌ از آنها کمتر دست محبت پدر را احساس کرده بودند، سال‌ها انتظار آمدن پدرشان را از جایی که در رؤیاهایشان داشتند، می‌کشیدند. در کتاب «خاکریز پنهان» با ذکر خاطره‌ای از «مهدی گسیل‌فریمانی» فرزند یک آزاده دفاع مقدس آمده است:
 
***
 
پدرم در دوم اسفند 1362 به جبهه‌های جنگ با دشمن بعثی رفت؛ قرار بود که روز تحویل سال نو در منزل باشد و دور هم باشیم، اما در عملیات «خیبر» به دست بعثی‌ها اسیر شد؛ من که فرزند اولش بودم، 9 روز بعد از اسارتش به دنیا آمدم و بدین ترتیب در آغاز زندگی‌ام از داشتن پدر محروم بودم.
 
مادرم فرهنگی بود؛ برای ادامه زندگی به منزل پدربزرگ و مادربزرگم در شهرستان سنندج رفتم؛ مادرم برایم تعریف می‌کرد که برای رفتن به سنندج سوار اتوبوس بودیم، من هم روی پای مادربزرگم خوابیده بودم؛ در طول مسیر، مادربزرگم خوابش می‌برد و من هم از روی پای وی به کف اتوبوس می‌افتم اما خوشبختانه آسیبی ندیدم.
 
در ده ماهگی هم دچار تشنج سختی شدم که مرا به بیمارستان سنندج بردند؛ این خطر هم از سرم گذشت اما با پیش آمدن این اتفاق، مادرم دیگر در سنندج نماند و ما به مشهد رفتیم.
 
کم‌کم بزرگ می‌شدم و غم نبودن پدر را بیشتر احساس می‌کردم؛ وقتی که می‌دیدم اطرافیان پدر دارند و بر روی زانوهای پدرشان می‌نشینند، از دوری و نداشتن چنین نعمتی دلم می‌سوخت، البته مادر و مادربزرگ‌ها، پدربزرگ‌هایم در مراقبت و تربیتم هیچ وقت کم نگذاشتند، اما علی‌رغم سن کمی که داشتم دوری از پدر برایم بسیار سخت بود.
 
از روزی که می‌توانستم جملات را به خوبی بیان کنم، وقتی هواپیماها از بالای سرمان در آسمان عبور می‌کرد، سرم را رو به آسمان می‌کردم و می‌گفتم: «هواپیما! بابامو بیار.» به یاد دارم که هر بار که این جمله را می‌گفتم مادرم گریه می‌کرد و هر وقت که از مادر می‌پرسیدم: «پس بابا کی می‌آید؟» او می‌گفت: «وقتی تو به مدرسه بروی، پدرت می‌آید».
 
نمی‌دانستم چه رابطه‌ای بین مدرسه رفتن من و آمدن پدر وجود دارد؛ اما با این حال به این امید سال‌های انتظار کشیدیم تا اینکه به مهدکودک رفتم.
 
پدرم دانشجوی پزشکی بود و در دوران اسارت نیز به عنوان مسئول بهداری اسارتگاه آزاده‌ها را مداوا می‌کرد؛ جالب اینکه درست همان طوری که مادرم پیش‌بینی کرده بود یک ماه قبل از رفتن من به کلاس اول دبستان، پدرم به آغوش میهن بازگشت.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *