این [خط] شصت الی هفتاد نفر نیرو بیشتر نداشت و سه الی چهار کیلومتر چپ و راست آن باز بود؛ ولی ما مشاهده کردیم آن چنان خداوند رعب در دل دشمنان انداخته و شاید ملائكة الله در آن فضاهای خالی زیاد، با دشمن می جنگیده اند.
یکی از رزمندگان مدافع حرم تعریف میکند: «یکی از نیروها تازه به سوریه آمده بود. اولین صبحی که پیش ما بود، با شنیدن اذان صبح بیدار شد و آمد بالای سر ما تا برای نماز بلندمان کند. اما من گفتم: «مگر دیوانهایم نماز بخوانیم که زود شهید شویم؟»
درک میکردم که چقدر شهادت را دوست دارد. میگفتم من دعا نمیکنم که شهید شوید! با اینکه میدانستیم نهایتاً این اتفاق برایش خواهد افتاد، به خصوص در چند سال اخیر بارها تهدید شده بود، اما خوشحالم که بهترین نصیب او شد. همین برای من کافی است.
آقا مهدی گفت: «اگه تو این قدر که منو بزرگ تصور می کنی، به بزرگی شهدا و خون اونا احترام می ذاشتی، هیچ وقت این کار رو با اون والورها نمی کردی که حالا بخوای به من التماس کنی.»
عکس گرفتن من با مسئولان و فرماندهان چه فایده ای داره؟ اگه کار برای خداست دیگه عکس گرفتن برای چیه؟ اگه آدم برای خدا کار کنه، خدا عکسش رو میگیره و برای همه بنده هاش می فرسته!
آقا مهدی به او تذکر داد و گفت: «برادر من! اسلحه برای جنگیدن است. تو باید با هر تیر یک نیروی دشمن را بزنی!» نوجوان که ظاهراً به او برخورده بود، با پررویی جواب داد: «به توچه مربوط است؟»
یکی از فرماندهان دوران دفاع مقدس تعریف میکند: «به همه اهداف عملیات رسیده بودیم و فقط مانده بود یک تپه که نمیتوانستیم فتحش کنیم. ابراهیم هادی بلند شد، رو به تپه ایستاد و با صدای بلند اذان گفت تا تیری به گردن او زدند.»
بعد از تشییع پدرم، پیکرش را در همان مزاری دفن کردیم که اردیبهشت سال ۱۳۶۴ به صورت نمادین سنگی برایش گذاشته بودیم. پدرم به حضرت زهرا (س) خیلی ارادت داشت. برای همین پیکرش مقارن با شهادت حضرتزهرا (س) در ۱۷اردیبهشت سال ۱۳۹۰ به وطن برگشت و با استقبال مردم تشییع شد