جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
 
۲

ماجرای آزادی ۴ پاسدارایرانی از ناو آمریکایی

پنجشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴ ساعت ۰۸:۴۳
کد مطلب: 448862
سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل که رسیدیم، کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند.
به گزارش جهان به نقل از فارس، خلیج فارس آن همه ماهی دارد که می‌شود دویست کشتی صید صنعتی - از آن کشتی‌هایی که ماهی‌ها را دویست کیلو دویست کیلو در حلق‌های بزرگ و وحشتناک خویش هُرت می‌کشند - سالی دویست میلیون ماهی دویست‌ کیلویی بگیرند، اما کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل «مهدوی» یا «بیژن گُرد» بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد؟ می‌پرسد: «این شجاعت و توکل و عشق به چه درد می‌خورد؟» هیچ! به درد دنیای دنیاداران نمی‌خورد، اما به کار آخرت عشاق می‌آید، که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق...
(شهید سید مرتضی آوینی)


سال ۶۶ آغاز دور جدیدی از جنگ‏هاى دریایى میان قواى نظامى جمهوری اسلامی ایران و ناوگان متجاوز خارجى بود؛ جنگی که در ادبیات سیاسى با نام «جنگ اول نفت‏کش‏‌ها» شناخته می‏‌شود. مسؤولیت اصلى عملیاتى در این میدان، بر عهده نیروى دریایى سپاه پاسداران بود و روش عملیاتى سپاه بر استفاده از قایق‏‌هاى کوچک تندرو موسوم به «عاشورا» و «طارق» تکیه داشت.

اولین کاروان از نفتکش های کویتی آن هم با پرچم آمریکا و اسکورت کامل نظامی توسط ناوگان جنگی این کشور در تیرماه سال ۱۳۶۶ به راه افتادند. دولت آمریکا نیز عملیات سنگینی را در ابعاد روانی، تبلیغی، سیاسی، نظامی و اطّلاعاتی جهت انجام موفّقیت آمیز این اقدام انجام داده بود.

در این کاروان، نفتکش کویتی «اَلرَّخاء» با نام مبدل «بریجتون» حضور داشت که در بین یک ستون نظامی، به طور کامل، اسکورت می شد. این نفتکش، در فاصله ۱۳ مایلی غرب جزیره فارسی، در اثر برخورد با مین های دریایی منفجر شد به طوریکه حفره ای به بزرگی ۴۳ متر مربّع در بدنه آن ایجاد گردید.

اما نقطه اوج این جنگ، طرح حمله به بندر نفتى «رأس الخفجى» عربستان و عملیات علیه ناوگان دریایی ارتش آمریکا بود که «ناو گروه‏هاى قرارگاه نوح نبى(ع)» به فرماندهى شهید «نادر مهدوى» اجرای آن را برعهده گرفت.

در جریان این «عملیات شهادت‏ طلبانه» در تاریخ ۱۶ مهر ۱۳۶۶ که موجب سرنگونی یک فروند هلی‏‌کوپتر آمریکایى شد، اکثر اعضاى این ناو گروه به شهادت رسیدند.

متن زیر، بخش پایانی روایت این عملیات از زبان «کریم مظفری» است که در این عملیات حاضر بود و به دست آمریکایی‌ها اسیر شد:


(برای مطالعه بخش اول، دوم و سوم لینک‌های زیر را کلیک کنید)

بخش اول
بخش دوم
بخش سوم

از روز ششم و هفتم بازجویی شدیدتر شد. ۲ نفر می آمدند و دو دستم را می گرفتند، روی زمین می کشیدند و می‌بردند به اتاق بازجویی. در آنجا با خشونت به من می گفتند: تو باید به سوالات ما پاسخ بدهی و روی کلمه «باید» تاکید داشتند.

- ناو گروه کجاست و چه کاری در آن انجام می دهید؟

- من نمی دانم.

- ما می دانیم که ناو گروه شما در نیروگاه اتمی است. راست بگو.

- والله راست می گویم؛ نمی دانم.

- مین چی؟ مین‌ها را کجا مونتاژ می کنید؟

- من نمی دانم. مونتاژ یعنی چه؟

- مونتاژ یعنی جمع و جور کردن.

- نمی دانم.

بار دیگر مرا با خشم سر جایم باز گرداندند. از سرنوشت آن ۳ نفر دوستم هیچ اطلاعی نداشتم. حدود ۷ یا ۸ روز بود که از آنان بی اطلاع بودم. به یکی از پزشکان گفتم می خواهم بروم نزد دوستانم، اما دکترها گفتند: ما چنین اجازه ای نداریم. تو تحت معالجه ای. بعدا پیش دوستانت خواهی رفت.

یکی دو روز بعد از این جریان، یکی از مقام های برجسته ناو که فکر می کنم درجه اش سرهنگ دومی بود، وارد اتاقم شد. حین ورود شروع کرد به انگلیسی صحبت کردن. مترجمی که همراهش بود، گفت: به شما اینجا خوش می گذرد؟

- بله!

- چیزی احتیاج نداری؟

- نه!

- اگر کاری داری می توانی بگویی.

- با استیل کار دارم.

- من بلافاصله می آیم و با شما صحبت می کنم.

- نه، کاری ندارم.

این را که گفتم، چیزی نگفت و از اتاق خارج شد. همان روز مرا نزد دوستانم بردند. وقتی پیش آنان رسیدم، دیدم هر سه روی تخت خوابیده اند. از دیگران هیچ خبری نبود. مرا هم روی تخت خواباندند. بلافاصله با صدای بلند شروع کردم با حشمت الله رسولی صحبت کردن. فکر کردم همان آزادی نسبی که در چند روز با دکترها و پرستارها داشتم، با دوستان هم دارم.

گفت: ساکت باش و چیزی نگو!

- مگر چیست؟

- نمی توانیم با هم صحبت کنیم. یک نفر که با سلاح روی صندلی نشسته بود، آمد و گفت: شما اجازه صحبت کردن با هم را ندارید. فقط راحت باشید و استراحت کنید!

- باشد.

شهید نصرالله شفیعی

در این وقت بازجو وارد اتاق ما ۴ نفر شد و از من پرسید: نادر کدامشان است؟

- نمی دانم. این هم که می گویم حشمت است. شهرستانی است و در حد اسم و فامیل با او آشنا هستم.

- اینها را نمی شناسی؟

- نه!

- نادر کدامشان است؟

- نمی دانم.

- ظاهرا خودت فرمانده قایق بوده ای.

- قبلا هم گفته ام که هر کس پشت سکان می نشسته، فرمانده تلقی می شد.

البته بعدها و در ایران شنیدم که آقای کریمی در بازجویی‌هایشان مرا به عنوان فرمانده قایق معرفی کرده بود.

حدود یک روز هم با دوستانم بودم. در طول یک روز خاطره خاصی ندارم؛ جز اینکه آمدند و برای ما فیلم ویدویی گذاشتند. فیلم خیلی مستهجنی بود. اول فیلم چیز خاصی نداشت. ما ۴ نفر شروع کردیم به نگاه کردن. اما فیلم ۱۸۰ درجه چرخید و ناجور شد. سرم را بر گرداندم و نگاه نکردم. متوجه شدم که دوربین فیلمبرداری گذاشته اند و از ما فیلم می گیرند.

البته قبلا همه جلسات بازجویی را هم فیلمبرداری می کردند، اما اینجا برایم تازگی داشت. با نگاه به دوستان دیگر، هشدار دادم که دارند از ما فیلمبرداری می کنند و مواظب باشند سوژه تبلیغاتی نشوند.

وقتی دیدند که صورتم را برگردانده ام و فیلم را نگاه نمی کنم، آمدند و با فشار و زور سرم را به طرف تلویزیون بر گرداندند. دو یا سه بار این صحنه اجباری تکرار شد. چنان فشاری بر من وارد کردند که زیر چشمانم شروع کرد به خونریزی. سوختگی ام زیاد بود و پوستم با کمترین فشاری پاره می شد و خون می آمد. با این وجود به زور می گفتند: تو باید نگاه کنی!

- حرفی ندارم؛ نگاه می کنم، اما چرا فیلمبرداری می کنید؟ این چه کاری است که انجام می دهید؟

- کاری به شما ندارند. دارند فیلمبرداری می کنند.

هر چه نگاه کردند، من نگاه نکردم. صورت بچه ها را هم با فشار به طرف تلویزیون بر می گرداندند تا نگاه کنند، اما چون دیدند کسی نگاه نمی کند، ویدئو را با خشم خاموش کردند و بردند.

بار دیگر مرا برای بازجویی بردند. آمدند و آمپول مخصوصی به گردنم زدند. سرم شروع کرد به گیج رفتن. در این حال، همان سوالات روز قبل را پرسیدند. مرتب می پرسیدند: نادر کیست؟

من چنان به خود تلقین کرده بودم که نادر را نمی شناسم که اگر بیهوش هم می شدم، در بیهوشی هم همین جواب را می دادم. با اطمینان می توانم ادعا کنم که از من نتوانستند در بیاورند که نادر کیست. دو یا سه روز نزد بچه ها بودم.

یک روز سه چهار نفر آمدند و گفتند که از طرف صلیب سرخ آمده ایم و نشانی دقیقمان را می خواستند.

- می خواهیم شما را به ایران بفرستیم.

اول باور نمی کردیم و می گفتیم: حتما شما می خواهید ما را تحویل عراق بدهید، ولی آنها برای اطمینان ما کارت شناسایی نشانمان دادند.

نگاه کردم دیدم یکی شان نروژی است. کنار آنها چند تن نظامی آمریکایی با اسلحه ایستاده بودند. غیر ممکن بود که در طول این چند روز لحظه ای ما را بدون محافظ و نگهبان رها کنند.

صلیب سرخی ها پرسیدند: در این مدت به شما هم رسیدگی کردند؟

به آمریکایی های مسلح نگاه کردم. دیدم نمی شود واقعیت را گفت. اگر جواب منفی می دادم، پس ار رفتن صلیب سرخی ها، باز کشیده بود و زخم سوختگی ها را فشار دادن! ضمنا هنوز هم باور نکرده بودم که از صلیب سرخ باشند. این بود که گفتم: رسیدگی خوب بوده و دکترها خوب به من رسیدند.

- پس به شما بد نگذشته؟

کمی مکث کردم و گفتم: نه!

امیدوار بودم با مکثم درد دلم را متوجه شوند.

- ما فردا شما را به ایران اعزام می کنیم.

من گفتم: اگر می شود، امروز این کار را بکنید.

- نه، باید فردا صورت بگیرد.

شهید غلامحسین توسلی

پس از آنکه صلیب سرخی ها رفتند، دکترها آمدند و مفصلا به ما رسیدگی کردند. تا آن وقت چنان رسیدگی و مداوایی نکرده بودند. نوشیدنی و غذای مفصلی هم به ما دادند. نمی دانستیم جریان چیست و چرا چنین می کنند، اما به همه کارهایشان شک داشتم.

ما را با چشمان باز به سالن خیلی بزرگی انتقال دادند. سالن پر بود از آدم‌هایی با لباس نظامی و لباس شخصی. کلی خبرنگار و فیلمبردار هم جمع شده بودند. معلوم بود آنها را از کشورهای مختلف به آنجا آورده بودند. خبر نگاران پرسیدند: شما می دانید الان کجا هستید؟

- نه!

- به چه دلیل از کشور خودتان آمده اید و با کشتی ها و هلی کوپترهای آمریکا درگیر شده اید؟

- نمی دانم؛ اما هر کشوری با کشور دیگری جنگ داشته باشد، این کارها را انجام می دهد.

- شما می دانید با سه قایق کوچک نمی توانید با ناوهای بزرگ آمریکا بجنگید؟

- اگر به قدر یک قطره آب هم بتوانیم در برابر قدرت بزرگی مثل آمریکا کار کنیم، کلی کار کرده ایم. آنطور که مسئولان ایران می گویند، اگر جنگی در خلیج فارس با آمریکا در بگیرد، ایران در قبال هر ناو جنگی آمریکا، پانصد قایق اعزام می کند.

- شما نظامی هستید؟

- نه!

- پس از کجا چنین مسائلی را در این مورد می دانید؟

- این مسائل را دولت ایران در رادیو و تلویزیون مطرح می کند. هر کسی هم امروزه در ایران دست کم یک رادیو یا تلویزیون دارد.

جلوی فیلمبردارها خیلی با احترام با ما بر خورد کردند، اما تا آنها رفتند، بلافاصله چشمان ما چهار نفر را بستند، سرمان را داخل کیسه ای کردند و سوار بر هلی کوپتر، ما را از روی ناو به جای نامعلومی انتقال دادند. به ساحل جایی رسیدیم. کیسه را از سرمان برداشتند، اما چشمانمان را همچنان بسته نگه داشتند. زیر چشم من کمی باز بود. داخل ناو، هواپیماهایی را دیدم که مثل آسانسور بالا و پایین می رفتند. به ساحل که رسیدیم، سر تا سر ساحل بیابان بود و درختی در آن نواحی وجود نداشت. این همه را زیر چشم دیدم. بعد ها فهمیدم که آنجا ساحل بحرین بوده است. ما را از ساحل بحرین سوار یک هواپیما کردند و گفتند: شما را داریم به کشور دیگری منتقل می کنیم تا از آنجا به ایران بروید.

ما ۴ نفر را کنار هم سوار هواپیما کردند. داخل هواپیما هر قدر چشم چشم کردم تا نادر، بیژن، نصرالله، توسلی یا محمدیا را ببینم، هیچ کدام را ندیدم. کلی عکاس و خبرنگار هم حاضر بودند که از هر رفتار و اقدام ما عکس یا فیلمبرداری می کردند.

دو نفر خانم در حالی که آبمیوه به دست داشتند، به طرف ما آمدند و با مهربانی صورت یا گردن ما را گرفتند و آبمیوه به ما تعارف کردند. عکاس‌ها و فیلمبردارها هم پشت سر هم از این صحنه عکس و فیلم می گرفتند. دیدم صحنه تبلیغاتی مناسبی پیدا کرده اند؛ این بود که آن دو زن را با خشونت از خود دور کردم. مترجم آمد و گفت: چرا این کار را می کنید؟ بگذارید کارشان را انجام دهند.

- این چه معنی دارد که از آبمیوه خوردن ما فیلمبرداری کنند؟

- نه، شما اجازه ندارید این کار را بکنید.

سپس کلتی را در آورد و گذاشت روی کله من و گفت: دارم ناراحت می شوم. کاری نکنید که در این لحظه آخر برایتان بد شود.

وقتی دیدم زور است، گفتم: هر کاری دلتان می خواهد بکنید.

بلافاصله آن دو زن آمدند و باعشوه و مهربانی شروع کردند به ما آبمیوه دادن. خبرنگارها هم کار خودشان را می کردند. در دلم آرزو می کردم ای کاش وقتی کلت را روی سرم گذاشته بودند، عکس یا فیلم می گرفتند. ظاهرا آنها بیش از آنکه خبرنگار باشند، مامور بودند.

پس از مدتی پرواز در فرود گاه کشور عمان فرود آمدیم. تا لحظه ای که در باز نشده بود، هنوز باور نمی کردم که ما را تحویل کشورمان بدهند.

یکی گفت: اینجا عمان است.

من گفتم: چرا تحویلمان نمی دهید؟

- باید ایرانی ها بیایند تحویل بگیرند.

بعد با بی حوصلگی گفت: تو خیلی سوال می کنی.

بعدها فهمیدم که آمریکایی ها به مقام‌های عمان گفته بودند که اسیران را ما خودمان مستقیما باید تحویل ایران بدهیم، اما ایرانیان مخالفت کرده بودند. از طرف ایران، فرمانده منطقه دوم دریایی سپاه و جمعی از مسئولان بلند پایه سپاه آمده بودند. درگیری بین آمریکایی ها، ایرانی‌ها و عمانی ها مدتی طول کشید. این درگیری کوچک برای من و دوستانم سالها گذشت. در این موقع، نیروهای عمانی آمدند و هواپیما را محاصره کردند. همگی مسلح بودند. سرانجام آمریکایی ها در نقشه خود نا کام ماندند و مجبور شدند ما را تحویل مقام‌های عمانی بدهند.

ما را از هواپیما داخل سالنی بردند. در آنجا قلبم آرام گرفت و اطمینان پیدا کردم که از شر آمریکایی ها خلاص شده ام. در سالن فرود گاه با صحنه عجیب و جالبی رو برو شدم. عمانی ها تا ما را دیدند مثل اینکه تا آن روز یک ایرانی رزمنده و مبارز با آمریکا را ندیده اند. محبت فوق العاده ای به ما کردند. به اصطلاح قربان صدقه مان می رفتند. شاید باور نکنید، اما یکی از دکترهای عمانی خم شد و پای مرا بوسید. گریه می کرد و می گفت: من وقتی شما را می بینم، روحیه می گیرم. من اولین بار است که یک ایرانی مبارز را می بینم.

حسابی شرمنده شده بودم و تعجب می کردم که چرا آنها اینطور با مهر و محبت با من رفتار می کنند.

همان پزشک گفت: مسئولان شما منتظرتان هستند.

- باور نمی کنیم.

- نه، این حرفها را نزنید. همین الان خودتان می بینید. شما فقط چند دقیقه در قرنطینه می روید و مداوایی روی شما انجام می شود و سپس تحویل ایرانیان داده می شوید.

در طول ۱۰ روز که در ناو آمریکایی ها بودیم، به جز آبمیوه و گاهی کیک چیز دیگری به ما ندادند، اما عمانی ها غذای مفصلی آوردند و گفتند: بخورید؛ باید تقویت شوید.

دستانم را نمی توانسم بلند کنم. عمانی ها مثل گنجشکی که به جوجه هایش غذا می دهند، با مهربانی و شفقت غذا را در دهان ما می گذاشتند و با مهربانی نگاهمان می کردند. بعد از غذا هم سوختگی مرا مداوا کردند. یعنی بعد از آنکه مواد مخصوصی به بدن من کشیدند، با وسیله ای مثل ابر دو دستم را پوشاندند؛ پاهایم را نیز همین طور. بعد گفتند: حالا شما را می خواهیم تحویل ایرانیان بدهیم.

شهید مجید مبارکی

مرا سوار آمبولانس بسیار مجهزی کردند. داخل آمبولانس نیز دکتری بالای سرم بود و از من مراقبت می کرد. وقتی فهمیدم که دیگر مرا تحویل ایران خواهند داد، حالت خاصی به من دست داد و موهای بدنم از خوشحالی و شادی سیخ شد. از زمانی که در ناو بودم تا زمانی که مرا تحویل عمان دادند، سرمی به گردنم وصل بود. زمانی که آمبولانس، کنار هواپیمای ایران ایستاد، فتح الله محمدی را دیدم. حالت کسی را داشتم که پس از سال‌ها گمشده اش را می یابد. از شوق همه گریه می کردیم. دانه های درشت اشک از چشمانم جاری بود و دچار حالتی شده بودم که فقط دلم می خواست های های گریه کنم. دوستان اسیر دیگر هم همین حال را داشتند. پرسنل داخل هواپیما و خدمه نیز فقط می گریستند. در آن لحظه، گریه حرف اول را می زد.

محمدی آمد، اما سرگردان بود. دنبال گمشده ای می گشت که او را نمی یافت. چهار آمبولانس ما ۴ نفر را آورده بودند. محمدی از من پرسید: نادر کجاست؟

- نمی دانم.

۳ آمبولانس دیگر را هم گشت و چون کاملا ناامید شد، مثل پدر فرزند مرده ای بلند بلند شروع کرد به زاری و گریه کردن. نمی دانم با خودش بود یا با من که می گفت: نادر کجاست؟ بیژن کجاست؟ نصرالله کجاست؟ خبری نداری؟

این را می گفت و زار زار می گریست. تا آن موقع، نه دوستانم و نه مقام‌های ایرانی نمی دانستند کی زنده است و کی مرده. در این هنگام پرونده ای را به دست حاج فتح الله دادند و ما چهار نفررا بردند داخل هواپیما و خواباندند.

من پرسیدم: شما نمی دانید نادر کجاست؟

- دو نفر از بچه ها با من هستند.

آنقدر خوشحال شدم که بی اختیار از جایم بلند شدم و نشستم. سرم از گردنم باز شد. با هیجان گفتم کجا؟ کجایند؟ شما نمی دانید؟

- نه، چه چیزی را؟

- جسدهای نادر و بیژن همراه ماست!

دنیا دور سرم چرخید. تازه آن موقع بود که خبر شهادت دوستانم، خصوصا بیژن و نادر را شنیدم. احوال متناقضی در وجودم موج می زد. شادمان بودم که به طرف ایران می روم و اندوهگین بودم که بهترین دوستانم را از دست داده ام.

فرازی از وصیت نامه شهید نادر مهدوی:

برادرانم! اسلام عزیز احتیاج به جانبازی دارد بیایید تا خودمان را آماده جانفشانی کنیم.

پدر و مادر عزیزم! امروز حسین زمان روح خداست و ما به ندای هل من ناصر ینصرنی خمینی کبیر لبیک گفته و پا به عرصه گذاشته ایم و اسلام را یاری می نمائیم. اینها می خواهند ما را بوسیله کشتن بترسانند، اما اماممان چه خوب گفت: ما مرد جنگیم و از کشتن نمی هراسیم و مرگ را با جان و دل می خریم.

برای ما یکسان است که مرگ به جانب ما بیاید یا ما به جانب مرگ برویم.

فرازی از وصیت نامه شهید بیژن گُرد:

پروردگارا، معبودا، من ناتوان تحمل کوچکترین زخمی را ندارم، چطور میتوانم عذاب تو را تحمل نمایم. امیدوارم مرا ببخشی و از گناهان من حقیر درگذری.

برادران حزب الله، راه شهدا را ادامه دهید و همواره پیرو خط امام و ولایت فقیه باشید از جمیع شما حلالیت می طلبم.

فرازی از وصیت نامه شهید غلامحسین توسلی:

حال با یاد خدا به جبهه می روم، نه برای انتقام، بلکه برای احیا راه دینم و برای تداوم بخشیدن به انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی و تیری که به قلب دشمن رها سازم، بخاطر خداست، نه از روی خشم و این راه را من با آگاهی برگزیدم.

من این راه را انتخاب کرده ام، منتظر من نباشید، چون نرفته ام که زنده برگردم، رفته ام با کفر مبارزه کنم، بکشم و یا در راه خدا کشته شوم.

فرازی از وصیت نامه شهید نصرالله شفیعی:

سلام برشما امت اسلامی ایران، شما مردمی که ادامه دهنده راه امام حسین (ع) هستید ، شما که با ایثار جان و مال خود اسلام را یاری کردید.

امت مسلمان ایران پیام خون شهدا این است که امام را تنها نگذارید و همیشه یار و یاور باشید و این را بدانید که اگر شما خمینی را یاری کنید، اسلام و رسول الله را یاری کرده اید و خدا را یاری کرده اید که «ان تنصرالله ینصرکم و یثبت اقدامکم».

فرازی از وصیت نامه شهید مجید مبارکی:

امروز محرومان جنوب لبنان، مسلمانان مظلوم فلسطین، گرسنگان محروم افریقا همه چشم انتظار شما هستند، شما باید امروز به معنای واقعی کلمه، پاسدار انقلاب اسلامی، نه در ایران بلکه در جهان و از سربازان امام زمان (عج) باشید.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *