متولد فریدونکنار بودم و در حوزه علمیه شهر مقدس قم، درس می خواندم. جنگ که شد به جبهه رفتم. ظهر روز بیستم بهمن سال شصت و چهار بود که به ما خبر دادند، خود را به سرعت برای عملیات آماده کنیم.
قدبلندها را جدا کردند و یک بار دیگر، آموزش غواصی را مرور کردیم. شب عملیات، که به اروند زدیم، آب، سرد و خروشان بود. صدای برخورد دندانهایمان را میشنیدیم. هنوز عملیات شروع نشده بود. دوباره از آب بیرون آمدیم. دستانمان از سرما بیحس شده بود و نمیتوانستیم لباسهایمان را عوض کنیم. با یک قاشق مشترک، عسل میخوردیم تا بدنمان کمی گرم شود.
خبر دادند آقا مرتضی قربانی، فرمانده لشکر کربلا از محضر امام به اینجا آمده است. بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. یک گونی عطر آورده بود. میگفت: از طرف امام است. امام فرموده بود: به فرزندان عزیزم بگویید از شب عملیات تا فردای آن، سر سجاده، برایتان دعا میکنم و از خدا میخواهم حرف دل این پیرمرد را اجابت کند...
پیام امام را که شنیدیم، شور و حالمان چند برابر شد. توسل بچهها دیدنی بود. گریه میکردند. دستی به آب زده و زمزمه میکردند: تو که مهریه حضرت زهرا (سلام الله علیها) بودی، تو که از فراتی، به بچههای زهرا (سلام الله علیها) وفادار باش...
هوا ابری شد و باران گرفت. با نام مقدس فاطمه زهرا (سلام الله علیها) عملیات را آغاز کردیم، عملیاتی که حیرت تحلیلگران نظامی دنیا را به دنبال داشت.