جمعه ۳۱ فروردين ۱۴۰۳ - 19 Apr 2024
 
۶
۲
روایت خواندنی عضو جداشده‌ القاعده و تکفیری‌ها/3

سلفی‌ها چگونه به دنبال «بازار جدید بهشت» به افغانستان می‌رفتند؟

يکشنبه ۱۰ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۱۱:۵۳
کد مطلب: 352173
پیشنهاد‌هایی بود که دنبال جای دیگری برای ازسرگیری جهاد بگردیم. دنبال یک «بازار جدید بهشت» می‌گشتیم. این اصطلاحی بود که آن موقع به کار می‌بردیم.
سلفی‌ها چگونه به دنبال «بازار جدید بهشت» به افغانستان می‌رفتند؟
گروه بین‌الملل جهان نيوز: در قسمت های قبلی این مطلب (که ترجمه‌ای است از مصاحبه‌ی تفصیلی یک عضو ارشد جدا شده از القاعده با نام مستعار «رمزی») دیدیم که رمزی چطور جذب تفکرات جهادی شد و در این مسر به بوسنی سفر کردیم. همچنین مروری داشتیم بر خاطرات او از بوسنی و سران بعدی القاعده که در آن زمان در بوسنی بودند. قسمت سوم این مطلب را می‌خوانیم:

*پیشتر گفتی که یک دوره‌ای در بوسنی با خالد الشیخ محمد (مغز متفکر حملات ۱۱ سپتامبر) یکجا بودید، آیا همراه با شما می‌جنگید؟
-سه ماه با ما آنجا ماند. ماهیت نقشش را نمی‌دانستیم، می دیدیم که به فرماندهان مجاهدین نزدیک است. ظاهرا نقشش بررسی و شناخت توانایی‌ها و داشته‌های مجاهدین بود، چون او یکی از فرماندهان جهاد جهانی محسوب می‌شد، برادرش یعقوب بن الشیخ هم از فرماندهان مجاهدین بود که سال ۱۹۸۷ در افغانستان کشته شد. پسر عمویش رمزی بن یوسف هم همان کسی بود که اولین حمله به مرکز تجارت جهانی در نیویورک را در سال ۱۹۹۳ با یک ماشین بمبگذاری شده انجام داد که شش نفر کشته و حدود هزار نفر مجروح شدند. البته در بوسنی فقط خالد بن الشیخ نبود، خیلی از فرماندهان بعدی القاعدة هم در بوسنی حضور داشتند.

*سرنوشت مابقی مجاهدین عرب [که تابعیت بوسنیایی گرفتند] در بوسنی چه شد؟
-شروع به انجام طرح‌های اقتصادی زدند یا رستوران و قصابی راه انداختند و ازدواج کردند. ولی بعد از فوت عزت بگوویچ حمایتی که از آنها صورت می‌گرفت قطع شد، تابعیت برخی‌هایشان سلب شد و از بوسنی بیرون فرستاده شدند.

*بعد از بیرون رفتن از بوسنی و رفتن به کشورت چه حسی داشتی؟
-به کشورم برگشتم و حدود ۱۵ روز آنجا بودم. آن روزها احساس کسلی می‌کردم. نمی‌توانستم در کشورم بند شوم. حس می‌کردم در کشورم غریبم. من ۱۵ ماه در بوسنی زندگی کرده بودم و آن تجربه، زندگی مرا کاملا متحول کرده بود. هر روز کشته شدن افراد و خون و جنایت می‌دیدم. حالا چطور می‌توانستم به زندگی عادی سابقم برگردم و مشغول درس و فوتبال و بازار رفتن و حرف زدن درباره‌ی ماشین‌ها و اینطور مسائل شوم؟
نمی‌توانستم آرام بگیرم و به زندگی سابقم برگردم. کاملا احساس خلأ می‌کردم و این‌که اینطور زندگی از هر معنایی خالی است. بوسنی مرا و هویتم را تغییر داد. احساس می ‌کردم آن زندگی سابقم یک زندگی پوچ خالی از هر معنایی‌ است و ارزشی ندارد. با بازگشتن به کشورم حس می‌کردم از بهشت خارج شده و به زمین هبوط کرده‌ام. حس می‌کردم آدم های اطرافم مرا نمی‌فهمند. رفقای قدیمی‌ام می ‌گفتند عوض شده‌ای و چشم‌هایت می‌گوید که چهل ساله‌ شده‌ای. جدی شده بودم و حرف‌هایم بزرگتر از سنم بود. من آن موقع فقط ۱۷ سالم بود ولی حس می‌کردم طور دیگری هستم و غم امت و مسلمانان و اقلیت‌ها و مرز‌های اسلامی را دارم. حس می‌کردم باید به مسلمانان کمک کنم و در کنار آن بجنگم.

*الان داری از «جهاد» صحبت می‌کنی، این جهاد حقیقی دارای همه‌ی شروط چیست؟
-این جهاد، جهاد با اشغال گران و متجاوزان است.

*قبل از این سراغ بحث درباره داستانت در افغانستان برویم، آیا معتقدی جهاد هم‌‌خط‌هایت که در افغانستان ضد شوروی جنگیدند، جهاد با شروط کامل بود؟
-بله، آن جهاد درست مثل جهاد ضد صرب‌ها و یا جهاد فلسطینی‌ها ضد اسرائیل بود.

*نبرد فعلی افغان‌ها ضد آمریکا چطور؟ این هم جهاد حق دارای همه شروط است؟
-یکی از احکام جهاد این است که بدانی در کنار چه کسی جهاد می کنی. فلذا به نظرم من؛ جهاد بوسنی جهادی حق بود چرا که ما تحت امر ارتش بوسنی می‌جنگیدیم. هدفمان هم دفاع از جان مسلمانان بی دفاع بود.
در عین حال یک گروه نظامی مستقل و منفصل از ارتش بوسنی نبودیم، چرا که لشکر مجاهدین، ذیل سپاه هفتم مسلمان ارتش بوسنی قرار داشت. ما ذیل یک هرم فرماندهی بودیم که رأسش می‌رسید به رئیس‌جمهور بوسنی.

ما یک گروه مستقل نبودیم و هدفمان هم تغییر سبک زندگی مردم بوسنی نبود، آنجا کسی را مجبور به داشتن حجاب نمی‌کردیم، به مراکز فروش مشروبات الکلی نمی‌ریختیم یا برای خلاف‌های شرعی مجازاتی نمی‌کردیم چرا که مجاهدین در آنجا وظیفه‌ی اصلی‌شان را فقط دفاع از [جان] مسلمانان می‌دانستند؛ دعوت کننده بودند، نه قضاوت کننده و جلاد.

قضیه فقط این نیست که ضد چه کسی جهاد کنی، بلکه این هم هست که همراه با چه کسی جهاد کنی. جهاد حق، دو شرط دارد: جهاد ضد دشمن مهاجم واضح و صریح. و دوم جهاد ذیل یک سیستم مشروع که خود اهالی کشور و علمایش بر آن اجماع داشته باشند. باید هم اجماع وجود داشته باشد و هم هدف واضح و صریح.
مثل جهاد [شهید شیخ عزالدین] قسام ضد انگلیسی‌ها ]در دوره‌ی قیمومیتشان بر فلسطین] و یا جهاد ملت افغانستان ضد شوروی [در دهه ۸۰ میلادی]. نباید فقط به این نگاه کنی که دشمنت کیست، باید به این هم نگاه کنی که همرزم‌هایت چه کسانی‌اند. اگر همرزمانت از پیروان فکر تندروانه‌ی تکفیری باشند، این دیگر جهاد نخواهد بود. آیا باید سر غیرنظامیان را ببریم فقط به این دلیل که با نظرات مجاهدین مخالفند؟ این با اساس جهاد مخالف است. همرزمان و هم‌جهادی‌ها باید فکر روشن غیرتندروانه و حس انسانی دور از تندروی داشته باشند و از اجبار به پذیرش قرائت شدید و غلیظ از دین به دور باشند.

چرا که اگر جز این باشند با کلام خداوند و نصیحتش به پیامبرش در قرآن مخالفت کرده‌اند که می‌فرماید: «وَ لَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لاَنفَضُّواْ مِنْ حَوْلِكَ» [یعنی: و اگر بد خلق و سخت‌دل بودى حتما از دورت پراكنده مى‏شدند؛ سوره‌ی آل عمران، آیه‌ی ۱۵۹] آیا فرد از خودش نمی‌پرسد چرا مردم از دور القاعده‌ در عراق پراکنده شدند؟ جوابش این است که به عنوان نمونه القاعده در عراق شروع کرد به بریدن انگشت هرکس که در استان الانبار و موصل سیگار می‌کشید و این چیزی است که خدا نه در قرآن نه در سنت به آن امر نکرده است.

*بعد از بازگشت به کشورت چه کردی؟
-حدود دو هفته در کشورم ماندم. احساس کسلی می‌کردم و شروع کردم به فکر درباره گزینه‌های آینده ام: برگردم به کلاس‌های درس؟بروم سراغ کار؟

ناتوانی من و دیگر همرزمانم از مجاهدین بوسنی در جذب در جامعه‌مان باعث شد که دور هم جمع بشویم و به این فکر کنیم که چه کار باید بکنیم. پیشنهاد‌هایی بود که دنبال جای دیگری برای ازسرگیری جهاد بگردیم. دنبال یک «بازار جدید بهشت» می‌گشتیم. این اصطلاحی بود که آن موقع به کار می‌بردیم.

«بازار بهشت در بوسنی» بسته شده بود، آیا بازار جدید وجود داشت؟ «بازار بهشت در چچن» هم بسته شده بود. من دوست داشتم به چچن بروم ولی روس‌ها مرزها را خیلی سفت و محکم بسته بودند و چهل هزار سرباز در مرز مستقر کرده بودند. گذشته از این، ابن خطب (فرمانده مجاهدین در چچن) هم هیچ مجاهد جدیدی را قبول نمی‌کرد مگر آنکه سطح عالی آموزشی می‌داشت.

با یکی از بچه‌ها صحبت کردم و نسبت به رفتن به افغانستان ابراز تمایل کردم. او هم شماره تلفن ابوسعید الکردی مسئول مهمانخانه‌ی [مخصوص مجاهدین] در پیشاور را به من داد تا از آنجا به پادگان «ابوروضة السوری» ملحق شوم. من هم ویزای پاکستان را گرفتم و از آنجا هم رفتم به افغانستان که ابوسعید الکردی مسئول میهمانخانه در انتظارم بود.

وقتی رسیدم آنجا، معاون رئیس اصلی مهمانخانه یعنی ابوزبیدة الفلسطینی آنجا نبود. وظیفه‌ی مسئول مهمانخانه در آنوقت این بود که از مجاهدین در فرودگاه پیشاور استقبال کند و ضمن فراهم کردن محل سکونت، مصاحبه‌ای دوستانه با آنان داشته باشد و توانایی‌ها و تجربیات سابق جهادی‌اش مجاهد را بشناسد و از هدفش و کیفیت آموزشی که می‌خواهد بیند هم اطلاع پیدا کند و ببیند که چه مدتی می‌خواهد در افغانستان بماند. چراکه شناختن تجربیات جهادی سابق و آشنایی و تماس با همرزمان هر کس، کار مسئول مهمانخانه در شناخت شخص تازه وارد را ساده می کرد و دیگر نیازی نبود تا آن مسئول شخص را زیر نظر بگیرد تا میزان التزام دینی‌اش را بفهمد و ببیند این شخص تا چه حدی ممکن است خطری برای سازمان یا پادگان‌های جهادی باشد.
من سابقه‌ی جهاد در بوسنی را داشتم و ابوسعید الکردی همرزمانم را که در بوسنی جنگیده بودند شناخت. همین کارم را آسان کرد. من در آن زمان عضو سازمان القاعدة نبودم بلکه فقط عضو جریانی بودم که آن را «جنبش جهادی» می‌خواندیم چون بن لادن اساسا در آن زمان یعنی اوایل سال ۱۹۹۶ هنوز در سودان بود. به خاطر تجربه‌ی جهادی‌‌ام، حضورم در مهمانخانه کوتاه شد و از طریق دروازه مرزی بین پاکستان و افغانستان راهی پادگان ابوروضة السوری در روستای دورنتا در نزدیکی شهر جلال‌آباد شدم. در آنجا دوره‌هایی که ارائه می‌شد مثل دوره‌های خمپاره و تانک و موشک گراد و نقشه و کمین و قطع خطوط امداد و غیره را آموزش دیدم. حدود ۴ ماه آنجا توقف کردم، از ژانویه تا آوریل ۱۹۹۶.

*در آن دوره چند پادگان در افغانستان وجود داشت؟

-در منطقه‌ی جلال آباد دو پادگان بود. اولی برای حزب اسلامی افغانستان به رهبری گلبدین حکمتیار که پادگان ابوروضة السوری خوانده می‌شد و بر و بچه‌ها عربی که همراه حکمتیار می جنگیدند در آن بودند. حزب اسلامی حدود ده هزار رزمنده داشت که نزدیک پنجاه نفرشان عرب بودند. در آن وقت حکمتیار در جنگ [داخلی] با رئیس جمهور افغانستان برهان‌الدین ربانی و وزیر دفاعش احمد شاه مسعود برای سیطره بر کابل بود.

نبرد درونی و جنگ داخلی بین اینها، کابل را بالکل ویران کرده بود. با اینکه تعداد رزمندگان عرب در آن زمان کم بود، خود همان‌ها هم بین خودشان دو دسته بودند و در دو پادگان حضور داشتند. پادگان ابوروضة السوری بر روی یک تپه در کنار سد آبی جلال آباد قرار داشت و به نام یکی از مجاهدین عرب سوری نامگذاری شده بود که در آن زمان تفکر بن‌لادن را رد کرده بود که می‌گفت به دلیل نبرد بین سیاسیون افغان، فتنه‌ای بین مجاهدین ایجاد شده است. ابوروضة السوری این فکر را رد کرده و معتقد بود که حکمتیار بر حق است و باید در کنار او قرار گرفت. ابوروضة از جوانان عرب می‌خواست [همچنان و حتی بعد از خروج شوروی از افغانستان] در کنار حکمتیار به نبرد ادامه دهند چراکه معتقد بود حکمتیار دولت اسلامی برپا خواهد کرد و ربانی و مسعود منافق‌اند.

ابوروضة السوری در سال ۱۹۹۳ در یکی از نبرد‌های مابین حزب اسلامی و حکومت افغانستان کشته شد و نامش را بر روی یکی از پادگان‌های حزب اسلامی گذاشتند. من به همان پادگان ملحق شدم. پادگان دومی که در جلال آباد بود، کمتر از صد متر با پادگان ابوروضة فاصله داشت و پادگان ابومعاذ الخوستی خوانده می‌شد که یک اردنی فلسطینی‌الاصل بود و معروف بود که بزرگترین شارب (سبیل) را در افغانستان دارد! او هم در اواخر سال ۱۹۹۴ در همان نبرد‌ها بین حزب اسلامی و دولت افغانستان کشته شده بود. به طور کل، پادگان ابوروضة در منطقه‌ی دورنتا هم بزرگتر بود هم وضع مالی بهتری داشت.

*چه کسی این پادگان‌ها را تأمین مالی می‌کرد؟
-یک سوری به اسم ابوریاض السوری، به اضافه‌ی پولی که از طرف اقلیت مسلمان طرفدار جهاد در آمریکا می‌رسید. پولی که می‌آمد مابین ۱۰ هزار تا ۱۵ هزار دلار در ماه بود که در آن وقت در افغانستان پول کلانی محسوب می‌شد. تبرعاتی هم از جانب منتسبین پادگان می‌رسید. هر کس سابقا به پادگان آمده بود، وقتی از پادگان به کشورش بازمی‌گشت کمک‌هایی به پادگان می‌فرستاد و این کمک‌ها هم در ماه به حدود ۵۰ هزار دلار بالغ می‌شد. فرمانده پادگان در آن وقت محمد نور الجزائری بود به علاوه‌ی صلاح‌الدین المغربی که یکی از امرای پادگان بود. او مراکشی بود و تابعیت آمریکایی داشت.

پادگان ابومعاذ الخوستی از نظر مالی سطح پایین‌تری داشت ولی از جهت تسلیح، آنها یک تانک و یک نفربر زرهی داشتند که از ارتش دولتی افغانستان به غنیمت گرفته بودند. من در پادگان ابوروضة بودم و به رغم اینکه نفرات هر دو پادگان زیر پرچم حزب اسلامی و به صورت واحد می‌جنگیدند اما ناتوانی‌شان در توافق بر یک فرمانده واحد موجب انقسامشان شده بود.

اما یک چیز بود که این دو را با هم یکی می‌کرد و آن احتیاج این دو به یکدیگر بود: وقتی بر و بچه‌های پادگان ابوروضة احتیاج به آموزش و تمرین با تانک تی ۶۲ و نفربر بی ام بی روسی داشتند به پادگان ابومعاذ الخوستی می‌رفتند و زیر نظر ابومحجن الجزائری که مسئول آن پادگان بود آموزش می‌دیدند، در مقابل وقتی بر و بچه‌های پادگان ابومعاذ می‌خواستند دروس شرعی بگیرند به پادگان ابوروضة می آمدند تا از مباحثات ابوعبدالله المهاجر که یک شیخ مهم مصری بود استفاده کنند.

ادامه دارد ...

قسمت‌های قبل:
-توضیحی درباره مصاحبه‌ی «رمزی» با روزنامه‌ی الحیاة
-قسمت اول
-قسمت دوم
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


بن لادن تموم شد دیگه
چقدر ساده لوح هستی؟به همین راحتی؟اولا چه دلیل محکمی داری که او کشته شده است؟اگه داری به ما هم ارائه کن.بعد از آن هم ، مگر موضوع بن لادنه فقط؟موضوع القاعده است که هنوز هم فعاله و روز به روز هم مقتدر تر میشه و جالبه هنوز هم داره طرحها و برنامه های ارباب غربیش را برخلاف آنچیزی که به ظاهر در رسانه ای غربی عنوان میشه داره اجرا میکنه و نتیجه اعمالش دقیقا به نفع هیچ کس یا گروهی نیست غیر از آمریکا.