به گمان نگارنده میبایست نگاه عاشقانه رضاشاه را جایگزین تردید وی کرد، چراکه همین علاقه به پیروزی آلمان بود که میبایست تردید را آنقدر در وجودش نهادینه کرده باشد که حتی صدای پای متفقین را در اطراف تهران نشنیده باشد. ماهیت این مردان مقتدر چنان است که کسی را یارای آگاهاندن آنها نیست
در جنوب ایران تثبیت نماید. برای این کشور فردی بیآزار و مطیعتر و تازه به دوران رسیده که سالها به اقتدار و تثبیت جایگاهش مانده باشد، مفیدتر به نظر میرسید. اما در نگاه رضاشاه و بر اساس احساس شرقیاش و نیز مشاورت رجال سادهاندیش، آلمان کشوری بود که هیچگاه سابقهی استعماری در ایران نداشت و در روابط اقتصادی و سیاسیاش صادقانهتر عمل میکرد. شاید هم بهزعم وی این احساس میتوانست به نزدیکی رضاشاه به افکار عمومی مردمی که وی را دستنشاندهی انگلیس و فردی مستبد میدانستند، کمک شایانی نماید. اما طرف مقابلِ ماجرا یعنی انگلیس و نیز دول متفق به دور از احساس برخورد میکردند.
اقتدار رضاشاه در عرصهی داخلی چنان اطمینانی در وی به وجود آورده بود که خاستگاه برآمدن خود را که از میان دستهای حمایت روس و انگلیس میگذشت، به فراموشی سپرده بود. وی نمیدانست کسی که پایگاهی در میان مردمش ندارد، میبایست در داخل به لولههای تفنگ و در خارج به نیروهای بیگانه متکی باشد
مینماید و به تصور اینکه متفقین حاضر نیستند با منصور وارد مذاکره شوند، محمدعلی فروغی را که انگلیسیها به او اعتماد بیشتری داشتند، مأمور تشکیل کابینه مینماید. بهاینترتیب فروغی با اعلام ترک مخاصمه، با دولتهای شوروی و انگلیس وارد مذاکره میشود.