به گزارش جهان؛ وعده مصاحبه ساعت ۱۰ صبح یکی از روزهای گرم تابستان در دفتر کار این استاد پیشکسوت حکمت و فلسفه در دانشگاه امام صادق(ع) بود، اتاقهای اعضای هیئت علمی در این دانشگاه دارای یک سبک قدیمی و تو در تو است به طوریکه تصور میشود تمام اتاقها به یکدیگر راه دارند. تا زمانی که استاد بیاید بخشی از زندگینامهاش را مرور کردم: «فرزند مرحوم آیتالله سید محمد سعادت مصطفوی از شهر قائن، از ۱۲ سالگی علوم دینی را فرا گرفته و در ۲۹ سالگی به درجه اجتهاد رسیده، درست همان زمانی که تازه تصمیم به ازدواج گرفته است.»
تقدیرنامهها و تابلوهای بسیاری که بر کتابخانه و دیوارهای دفتر آویخته شده که گویای تلاش علمی در این سالها است.
وی علاوه بر پدر از محضر اساتید بزرگی همچون آیتالله محمدتقی آملی، آیتالله محمدحسین ثقفی تهرانی، شیخ محمدعلی حکیمتشکر و آیتالله سید ابوالحسین رفیعی قزوینی بهره برده است. برای تمام این دورهها سختیهای بسیار کشیده و هر یک از این دورهها برایش هزاران خاطره و داستان دارد به طوریکه هماکنون در این سن و سال معتقد است یک دوره کامل فلسفه در ذهنش حاضر و آماده است.
آیتالله سیدحسن سعادت مصطفوی ۹ سال ریاست دانشکده الهیات، معارف اسلامی و ارشاد دانشگاه امام صادق(ع) را برعهده داشته و چهار سال نیز رئیس دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران بوده و اکنون نیز مدیرگروه فلسفه و کلام اسلامی دانشگاه امام صادق (ع) است.
یکی از فعالیتهای کنونی وی، سرپرستی و بنیانگذاری مؤسسه بیتالحکمه در نیاوران است. آیتالله مصطفوی سالهاست امام جماعت مسجد جامع نیاوران بوده و مریدان بسیاری آنجا گرد هم آورده است، منزلش نیز همانجاست و سالهای ابتدای انقلاب هفت سال حراست کاخ نیاوران تهران را برعهده داشت.
آیتالله مصطفوی در سال جاری از سوی سه تن از آیات عظام جوادی آملی، سبحانی و مصباح یزدی تقدیرنامهای به عنوان استاد برجسته فلسفه و حکمت دریافت کرد و انجمن آثار و مفاخر ملی ایران نیز برای وی بزرگداشت گرفت.
شما را به خواندن بخش نخست گپوگفت فارس با آیتالله سیدحسن سعادت مصطفوی دعوت میکنیم:
* استاد اهل کجا هستید؟
- بنده سید حسن و فامیلم سعادت مصطفوی متولد ۱۳۱۵ قائن هستم. سعادت جزو فامیل ما است این فامیل را هم غیر از خودمان جایی نشنیدم ما اصلیتمان برای شهر قائن در خراسان جنوبی است. قائنی که مرکز زعفران و شهری قدیمی و باستانی است و در تاریخ هم ذکر شده است.
* پدرتان از علمای قائن بودند، درست است؟
-بله مرحوم آیتالله سیدمحمد سعادت مصطفوی از فقها و فیلسوفان مشّائی قائن بودند، خود پدر از شاگردان ممتاز مرحوم آقا بزرگ شهیدی یکی از فلاسفه مشهد و آقازاده بزرگ آخوند خراسانی «آقامیرزا محمد آخوند خراسانی» بودند که به دست پهلویها کشته شدند.
پدرم ۳ تصدیق اجتهاد از علمای بزرگ نجف داشت
* از نحوه تحصیل و اجتهاد پدرتان تعریف کنید؟
ـ پدرم بعد از اتمام تحصیلاتش در مشهد به مرحله اجتهاد رسید و عازم نجف شد، مدتی آنجا بود و از شاگردان ممتاز یا بهتر بگویم شاگرد ممتاز مرحوم آقا ضیاء عراقی از علمای نجف شد. همچنین ایشان در نجف درس مرحوم نائینی و آقاسید ابوالحسن اصفهانی تلمذ کردند. ایشان از سه عالم بزرگ مرحوم نائینی، ابوالحسن اصفهانی و آقاضیاء عراقی درجه اجتهاد گرفتند که تصدیقشان را هنوز در منزل نگه داشتهایم.
اقسام تصدیق اجتهاد
* چطور؟
-پدر روایت میکردند که روزی به مرحوم آقاضیاء گفته بودند این تصدیق را برایشان بنویسند او هم به پدرم گفته بود که هر چه میخواهی خودت بنویس، ایشان هم خجالت کشیده بودند که الفاظ بلندپایه به خودشان نسبت دهند اما با این حال خودشان یک چیزهای نوشته بودند.
تصدیق اجتهاد چند نوع است، نوع اول اینکه میگویند فلان فرد به مرحله اجتهاد رسیده؛ دوم میگویند فلانی مجتهد است و سوم گاهی هم مینویسند «یحرم علیه التقلید» یعنی حرام است بر او تقلید کردن.
پدر که به ایران باز میگردند مصادف با دوره سختگیریهای رضاخان بود و روحانیون حق لباسپوشیدن نداشتند، به استثنای کسانی که تصدیق اجتهاد داشته و مجوز لباس پوشیدن پیدا میکردند. پدر هم که به مشهد بازگشته بود متوجه این امر شده و به اداره نظام وظیفه میرود و تصدیق خود را ارائه میکند، آنها هم گواهی میدهند که ایشان به مرحله اجتهاد رسیده و لباس پوشیدنش منعی ندارد.
«ستاره» نام مشترک مادر بنده و ابن سینا است!
* پدر و مادر کی ازدواج کردند؟
ـ زمانی که پدر به قائن بازگشتند، حدود ۲۹ یا ۳۰ سال داشتند که ازدواج کردند مادرم هم از خویشان نزدیک پدر بود البته پدر اوایل تمایل به ازدواج در نجف یا مشهد داشتند ولی دیگر اینگونه مرحوم جدمان از علمای بزرگ قائن، آیتالله سید مصطفی شریعتی صلاح دیده بودند و پدر هم ازدواج کردند. مادر ما از سادات قائن بود و اینگونه ما سید طباطبایی شدیم. نام مادر بنده «ستاره» است و بعدها در احوالات ابن سینا خواندم که نام مادر او هم ستاره بوده است! (با خنده)
* استاد چند فرزند هستید؟
-بنده فرزند ارشد خانواده هستم، سه برادر دارم که روحانی، دندانپزشک و مهندس کشاورزی هستند. چند برادر دیگرم فوت کردند و دو خواهرم هم در تهران زندگی میکنند و فرزند یکی از خواهرهایم «نصیر موسویان» استاد فلسفه علم دانشگاه کاناداست، ایشان شش ماه در ایران و شش ماه کانادا تدریس میکنند.
ماجرای ارتباط پدرم با ملکالشعرای بهار
* از چه زمانی برای زندگی به تهران آمدید؟
- تهران آمدن ما هم داستانی دارد، مقدمتاً این را بگویم که آن دوره شهر قائنات شامل بیرجند و قائن بود و در قائن هم خاندان عَلَم از خاندانهای قدیمی از دوران نادرشاه آنجا ساکن بودند، رئیسشان هم امیر شوکتالملک پدر عَلم نخستوزیر بود.
وی از شخصیتهای ممتازی بود که حتی رضاخان هم مراعات او را میکرد، امیر در بیرجند هم تشکیلاتی داشت حتی رضاخان هم مراعات او را میکرد چرا که نخستین دبیرستانی هم که در تهران دوره قاجار تأسیس شد، دنبالهاش در بیرجند و قائن تأسیس شد. یک مدرسه جعفریه هم در قائن بود که رضاخان آن را خراب کرده بود و موقوفات بسیارش را هم تصرف کرده بود.
لذا علما پس از رفتن رضاخان تصمیم گرفتند موقوفات را پس بگیرند، مردم قائن هم همه به پدر بنده اعتماد داشتند، با اینکه از همه علمای قائن جوانتر بود بنابراین تجار گفتند که اگر آقای مصطفوی به تهران برود این موقوفات را باز پس گیرد ما هم برای احیاء مدرسه و موقوفات تلاش میکنیم، خلاصه پدر هم ناچار به سمت تهران حرکت کرد.
چهارده ماه کامل پدر با همکاری دو شخصیت بزرگ آیتالله بهبهایی و آیتالله کاشانی در تهران تلاش کرد. پدر تعریف میکردند که رئیس اوقاف آن دوره ملک الشعرای بهار به او گفته بود که آقای مصطفوی! من بین دو سنگ گیر کردم، از سویی عَلم و خاندانش برای موافقت نکردن به من فشار میآوردند و از سوی دیگر هم آیات عظام. اما بهرحال به او وعده دریافت موقوفه را دادند.
نواب به پدرم گفته بود با هم حکومت پهلوی را ساقط کنند
پدر میگفتند زمانی که منزل آیتالله کاشانی میرفتند یک بار نواب صفوی را دیدند که تازه از عراق آمده بود، پدر هم آن دوره جوان بودند خلاصه نواب به پدرم گفته بود که بیایید دست به دست هم بدهیم و حکومت پهلوی را ساقط کنیم، پدر هم به شوخی به ایشان گفته بود که من این کار موقوفه را تمام کنم بعد ادامه کارها! خلاصه اداره اوقاف ناچار شده بود موقوفات قائن را زیر نظر پدرم قرار دهد.
روزی که پدر در مدرسه رضائیه -در خیابان سیروس تهران- بودند، علم با یک وکیل که فرد منصفی بود آدرس پدر را خواسته بودند، خادم هم راهنماییشان کرده بود و خلاصه آنها گفته بود که ما آنقدر اذیتتان میکنیم که بروید قائن! اما پدر گفته بودند که تا موقوفات را تحویل نگیرند از اینجا نمیروند، خلاصه علم هم همانجا با درخواست پدر موافقت کرده بود.
استقبال مردم و اخراج از قائن!
زمانی که پدر موقوفات را گرفتند و به قائن آمدند با استقبال عجیب مردم روبه رو شدند، از سوی دیگر خاندان علم به دنبال یک بهانه برای اخراج پدر از قائن بودند چرا که شخصیت محبوب و روح مبارزهای پدرم، آنها را میترساند. خلاصه یک شب که پدرم در منزل خواهرشان بودند رئیس ژاندارمی و چند ژاندارم به منزل عمه ما آمدند و به پدرم توهین کردند، پدرم هم با عصا ژاندارم را چند ضربه زده بودند که عصا شکسته بود همه مردم از ترس بیدار شده بودند و بر پشت بامها نظاره میکردند اینطور شد که ژاندارمها از ترس مردم فرار کرده بودند همین یک بهانه دولت برای اتهام پدرم به منظور توهین به افسر دولتی شد، بعد از آن پدر را برای آخرین دفاع به بیرجند خواستند، آجانها هم شبانه آمدند و با ماشین پدر را از قائن و مشهد بیرون بردند و پرونده را هم در مشهد از بین بردند. بعد از این تبعید، ما به تهران آمدیم.
* آن زمان شما چند سالتان بود؟
-حدود دوازده سالم بود و از آن سال تا اکنون تهران هستیم، درسم را همین تهران خواندم آن زمان تهران حدود هفتصد هزار نفر جمعیت داشت البته میگفتند یک میلیون نفر! ولی واقعا نبود.
مرحوم والده بنده حدود چهل سال که داشتند در زمان وضع حمل از دنیا رفتند آن زمان من نزد ایشان بودم. مرگ مادرم بر روحیه بنده تأثیر منفی زیادی گذاشت به طوریکه درس را رها کردم و سراغ صوفیگری و درویشان رفتم. یکی از عللی که در تاریخ هم آمده مردم پس از حمله مغول به تصوف گرایش پیدا کردند، مشکلات و آسیبهای زیاد وارد شده بر آنها بود.
یک دوره کامل فلسفه اکنون در ذهنم حاضر و آماده است
* قبل از این واقعه، حوزه درس میخواندید؟
-بله حوزه تهران، البته شرح منظومه و قدری حکمت و فلسفه، فقه و اصول را نزد پدر خوانده بودم علاقه زیادی هم به فلسفه داشتم تمام اشعار شرح منظومه حاج ملا هادی سبزواری را حفظ بودم و ملکه ذهنم شده بود به طوریکه یک دوره فلسفه اکنون در ذهنم حاضر و آماده است.
علاقهمندان به عرفان در آن دوره انگشتنما میشدند
* گرایش به صوفیه شما را به عرفان عملی کشاند؟
ـ پس از علاقهمندی به صوفیان و عرفان تصمیم گرفتم به شیراز بروم. با وجود اینکه عرفان آن دوره درس زنندهای بود و کسی که عرفان میخواند، انگشتنما میشد و به او بد و بیراه میگفتند ـ با آمدن امام راحل عرفان یک قدری آزاد شد ـ اما من یک استاد عرفان به نام مرحوم «شیخ محمدعلی حکیمتشکر» داشتم وی عارف سادهای بود که گاهی به مدرسه مروی میآمد و طلبهها او را اذیت میکردند، من هم که به مدرسه مروی میرفتم از او درخواست تدریس عرفان کردم و قرار شد به خانقاه ذهبیه ـ خیابان ری نزدیک سه راه امین حضور ـ بروم.
خلاصه من هفتهای دو روز به خانقاه میرفتم و شیخ تشکر به من عرفان آموزش می دادند یادم میآید یک بار استاد دینانی از کلاسی یک ساله که نزد حکیمتشکر داشتند، یادآوری کردند و من گفتم بنده یک سال از شما بیشتر نزد ایشان تلمذ کردم. (با خنده)
حکیمتشکر افکار علامه طباطبایی را رد میکرد!
* این حکیم چه چیزهایی به شما آموزش داد؟
-ایشان به اشعار حافظ بسیار مسلط بودند من هم الان یک شرحی درباره اشعار عرفانی حافظ نوشتهام، حکیم تشکر از کسانی بود که به طور مثال به علامه طباطبایی با اینکه انسان متدینی بود، عقیده نداشت و افکار ایشان را رد میکرد!
هر روز زیارت جامعه کبیره را از بر میخواندم
* از چه نوع صوفیهایی بود؟ گنابادی؟
-خیر از صوفیهای ذهبی بود، چون صوفیهای گنابادی با ذهبیها فرق داشتند، حوزه هم با گنابادیها مخالف بود اما صوفیهای ذهبی در تهران و دزفول، امکانات و خانقاه دارند، اینها تقلید میکنند و متشرع هستند. خلاصه حکیم به من میگفتند که زیارت جامعه کبیره را حفظ کنم این زیارت هم طولانی بود و هر روز به نیت یکی از چهارده معصوم میخواندم الان هم آن را حفظ هستم.
حکیم تشکر مرید حب حیدر بود، حب حیدر مرشد ذهبیه بود او هم در شیراز بود. تعریفش را زیاد شنیدم، تصمیم گرفتم به شیراز بروم و با او دست بیعت بدهم این راهها را رفتم و بیست و هشتم ماه رمضانی بود که به سمت اصفهان حرکت کردم برای اخویام نامه نوشتم و تا آخر ماه رمضان اصفهان بودم اما به شیراز که رسیدم به دنبال مکانی برای سکنیگزیدن بودم، مدرسه آقاباباخان را دیدم یک آقایی به نام آقاشیخ محمدعلی موحدی، مدرس آن مدرسه بود. به درس «جواهر» او رفتم و طبق عادت طلبگی چند اشکال هم کردم و او هم دست و پا شکسته پاسخ داد بعد از کلاس از من پرسید که کجا هستم، من هم گفتم تازه از تهران رسیدم و او دعوتم کرد که به دلیل شلوغی هتلها به حجره پسرش بروم.
همان شب به شاهچراغ رفتم، شیراز قدیم در شاهچراغ یک آب انبار و حیاتی بود زیارت کردم و دست راستم یک اتاق روشنی دیدم، متوجه شدم که برای عرفاست، نقش و نگارها و ذکرهایی داشت آنجا قبر مجدالدین حسینی از پیشوایان ذهبیه بود، الان هم هست ولی با آن تشریفات نیست، یک خادمی که آنجا بساط پهن کرده بود سراغم آمد و به من گفت که «من أحب شیء أحب آثاره» سپس مرا سر بساطش دعوت کرد او سپس از حکیم تشکر پرسید و من گفتم که شاگرد او هستم، او سریع به من تعظیم کرد و گفت ما مرید ایشان هستیم و خلاصه به او گفتم که برای ملاقات حب حیدر آمدم او هم شرایط را برایم مهیا کرد.
خانقاهها تشریفاتی ترین مراکز بودند/ حب حیدر را از نزدیک ملاقات کردم
* آن دوره ملاقات عرفا راحت بود؟
-خیر یادم میآید یک زمانی استاد عمید زنجانی میگفتند که از تهران با عدهای برای ملاقات حب حیدر رفتند با اینکه ایشان وقت هم داده بودند اما بعد از رفتن آنها، حب حیدر پشیمان شده بود و به آنها گفته بودند که شیخ در چله و ذکر گفتن هستند! بنابراین آنها نتوانستند شیخ را ببینند.
تشریفات خانقاهها در هیچ جای اسلام نیست
* شما چه زمانی حب حیدر را ملاقات کردید؟
-فردای آن روز با لباس بدل به همراه آن خادم از کوچهها به خانقاه حب حیدر رفتیم. خانقاهها را واقعاً آن دوره جذاب و دیدنی ساخته بودند هیچ جایی در اسلام این تشریفات نیست. خلاصه منتظر ایشان شدیم حب حیدر آمد و یک مرد خوشرو و با محاسن اندکی بود یک کلاه دراز مشکی هم گذاشته بود. از ابتدا ایشان به من علاقهمند شد و با دست خودش یک لیموی شیرازی در چایم چکاند، میگویند وقتی مرشدها اینکار را انجام دهند یعنی نظر خاصی به فرد دارند! شروع به صحبت کردیم و ایشان از من درخواست کرد که همانجا شب بمانم اما من هرکار کردم، نتوانستم و راه افتادم.
پدرم با عرفا مخالف بود و مرا از طریق گمراهی بازگرداند
* پدر فیلسوف آن دوره بودند، چطور اجازه دادند که شما با عرفا همنشینی کنید؟
-درست است پدر بنده با عرفا میانه خوبی نداشت چرا که فیلسوف سینوی مشّائی بود من با اینکه به فیلسوف سینوی مشهور شدم اما چنین تقیدی چون پدرم به ابن سینا ندارم و حکمت ملاصدرا را هم تدریس میکنم و صدرا هم عقیده دارم اما پدرم به ملاصدرا عقیده نداشت، بنابراین من مخفیانه عرفان خواندم او هم ناراضی بود و تا انتها هم نفهمید که من عرفان میخوانم.
البته یک بار از قم به تهران آمده بودم مرا به حضور خواستند و از من پرسیدند که کجا رفته بودم، من هم گفتم مسافرتی رفته بودم شیراز و او هم فهمید که با درویشها و صوفیان بودم، خلاصه نصیحتم کرد که اگر هنری داری، راه مستقیم پیغمبر (ص) را برو، دستورات دینی را رعایت کن، اخلاقیات را رعایت کن، خلق بد را از خود دور کن، خلاصه آنقدر پدر گفت که در من اثر کرد و صدایم به گریه بلند شد و تصمیم گرفتم دیگر به دنبال صوفیان نروم.
* رفتید سراغ درس؟
-بله شروع به درس خواندن کردم و الحمدلله راضی هستم، بهرحال پدرم از عرفان ناراضی بود همین نیروی مرموز مرا از کنار حب حیدر به تهران کشیده بود.
بنده حکمت مشاء و شرح منظومه را نزد پدر خواندم با اجازه ایشان درس آیتالله سید ابوالحسن رفیعی قزوینی رفتم، هفت سال تمام زمستانها درس ایشان میرفتم، صبحهای زود از خیابان شاپور راه میافتادم اول وقت منزل ایشان بودم عده زیادی میآمدند، شهید محلاتی، دکتر صادقی که اخیراً مرحوم شده، علامه نوری و ... عصرها هم سفر نفس درس میدادند افرادی چون آقارضی شیرازی و حاج آقای مهدوی کنی که انشاءالله خداوند شفایشان بدهد و سید حسین نصر میآمدند.
* پس آیتالله مهدوی کنی را از آن دوره میشناختید؟
-از خیلی قبلتر میشناختم.
* درباره آیتالله ابوالحسن قزوینی بیشتر بگویید؟
-استاد ما عظمتی داشتند، تقریر که درس میگفتند واقعاً تصورمان این بود که ملاصدرا تدریس میکند! با تسلط کامل و پرطمطراق طوری که همه را جذب میکردند. سر درس ایشان حتماً پیش مطالعه میکردم به طوریکه سر کلاس تنها به طرز بیانشان توجه داشتم درحالیکه آن دوره کتاب هم نبود حتی اسفار هنوز چاپ نشده بود جلدهای رحلی بود که ما هم پول نداشتیم آنها را تهیه کنیم، همان مجلدات ۲۰۰ تومان بود و در مدرسه مروی یک رفیق داشتم -که برادر معزالدوله معروف بود- ایشان در کتابخانه مروی، اسفار را داشتند من هم برای مطالعه شبها آنجا میرفتم و کتاب را مطالعه میکردم.
آیتالله قزوینی در عین حال که به عرفا عقیده داشت اما تظاهر هم نمیکرد و از تظاهر خوشش نمیآمد. یک بار میگفتند که در اندرونی بودند باران شدیدی میبارید به فکرش افتاد که به بیرونی بیاید و متوجه شد که کسی در میزند، پشت در ذوالریاستین صوفی را دید، ایشان به ذوالریاستین گفته بود که استاد، باطن شما مرا از اندرون به بیرون کشاند ایشان هم خندید. بهرحال اهل باطن و عرفا هم نزدشان میآمدند.
یکی از افتخارات من تلمذ بر درس شیخ محمدحسین ثقفی تهرانی است ایشان آن دوره ۹۰ ساله بودند، وضع مالی خوبی نداشت از نجف به تهران آمده بود و منزلی اطراف امامزاده یحیی اجاره کرده بود، فردی به من گفت که ایشان از شاگردان آیت الله آخوند خراسانی و مجتهد مسلطی است که پدرشان از رجال مشروطه بوده و کشته شده است خود ایشان هم از اعدام شیخ فضل الله نوری برای ما تعریف میکرد.
یادم میآید که طلبهها آن دوره خیلی خوب درس نمیخواندند ما چند تا هم استثنا بودیم منزل ایشان میرفتیم، خارج کفایه را ایشان برای ما تدریس کرد خودشان چهار دوره درس صاحب کفایه (آخوند خراسانی) دیده بود، آنقدر یک مطلب را برای ما توضیح میداد که ما خسته میشدیم.
خلاصه من نزد ایشان چند سالی تلمذ کردم حتی گاهی منزلش میرفتم و به دلیل اینکه یک چشمش نابینا بود کارهایش را انجام میدادم، وی بسیار به سادات علاقهمند بود یک بار پنج شنبه اول ماهی بود که درب منزلش رفتم هر چه در زدم، کسی در را باز نکرد، بعد از مدت زیادی وی آمد و در را باز کرد و گفت که الهی شکر، من میخواستم روز اول ماه یک سید در خانهام را بزند وگرنه در را باز نمیکردم!
۴ سال درس فقه آیتالله آقاشیخ محمدتقی آملی رفتم یادم میآید حتی ایشان هم از شیخ محمدحسین ثقفی تعریف میکردند و میگفتند که ایشان شاگرد آیتالله خویی بوده و از بزرگان نجف است. در نهایت ایشان در همان نجف هم از دنیا رفتند.
حوزههای امروز ضعیف و سطحیاند
* وضعیت حوزهها را امروز نسبت به گذشته چطور توصیف میکنید؟
-متأسفانه امروز نه در دانشگاهها و نه در حوزهها دانشجوها خوب درس نمیخوانند، حوزهها هم ضعیف شده و مثل دانشگاه ترمی شده و طلبهها دروس را حفظ میکنند و امتحان میدهند اما زمان ما اینطور نبود با اینکه آن دوره به دلیل تبلیغات منفی روحانیت هیچ امتیازی نداشت، الحمدلله الان شرایط استخدام و منزلت اجتماعی و همه چیز خوب است ما هم با آن وضعیت سخت و دشوار تحصیل کردیم.
زمان ازدواج مجتهد بودم
* استاد از ازدواجتان بگویید، کی ازدواج کردید؟
-بنده ۲۹ سالم بود که ازدواج کردم زمان ازدواجم مجتهد بودم، یادم میآید که آن دوره پیش خود میگفتم حال که ازدواج کردم کجا زندگی کنم؟ پدرم بسیار مورد توجه آیتالله بهبهانی فرزند آقاسید عبدالله بهبهانی بود به ایشان گفتم که با حاج آقای بهبهانی تماس بگیرند یک دفتر ثبت اسناد یا ازدواج ـ طلاقی راهاندازی کنم و درآمدی داشته باشم اما پدر ممانعت کرد و گفت: «این همه تحصیل کردی، اوضاع همیشه اینطور نمیماند، درسات را ادامه بدهد و با هر سختی زندگی کن، یک زمانی خواهد رسید که سراغت میآیند.»
همسرداری هنری مشکل است
* با توجه به شرایط آن دوره، سنتان برای ازدواج زیاد بود؟
-بله من مقید بودم فردی که درس طلبگی میخواند باید به یک جایی برسد که ازدواج مانع درسش نشود، چون همسرداری خودش هنر و مشکل است نمیتوان زن را امر کرد یک گوشهای بنشیند به این علت که من میخواهم مطالعه کنم و گردش و تفریحی نداشته باشد! زمانی که من ازدواج کردم مجتهد فقه و اصول و در فلسفه هم متبحر بودم، تحصیلاتم به جایی رسیده بود که باید مطالعات جنبی داشته باشم.
* همسرتان اهل کجا هستند؟
-من خودم قائنی هستم اما همسرم اهل تهران است.
* خانواده، ایشان را انتخاب کردند یا خودتان؟
ـ یکی از دوستان به من پیغام داده بود که فلان خانم تهرانی پدرشان هم از شخصیتهای مهم هستند خودشان هم دختر شایستهایاند ما هم در مسجد سرچشمه قرار گذاشتیم و ایشان را دیدم و چند جمله را به ایشان گفتم که اگر میخواهی همسر من باشید، من پولی ندارم، او هم گفت که حاضر است با همه مشکلات من زندگی کند. یک مطلب دیگر هم این بود که امکان دارد من به نجف بروم ایشان هم پذیرفت. خلاصه ما هم ازدواج کردیم البته فامیل ایشان به استثنای پدر و مادرشان خیلی به این ازدواج راضی نبودند البته همه آنها بعدها پس از انقلاب مرید من شدند.
شبهای رمضان بیرون میرفتم تا همسرم تصور کند منبر میروم
* همسرتان با شرایط مالیتان چطور کنار آمد؟
-ابتدای ازدواج من درآمدی نداشتم یادم است زندگی طوری به من فشار آورد که یک سکه در دوره ازدواج هدیه گرفتم آن را به قیمت هفتاد تومان از من خریدند و خرج دو یا سه روز زندگی کردم. خلاصه در منزل درس میگفتم و درآمدی کم کم کسب کردم گاهی برای اینکه همسرم تصور نکند بیکار هستم، شبهای ماه رمضان بیرون میرفتم و او فکر میکرد که من منبر میروم ولی با همه اینها یکی از عنایات خداوند به انسان، همسر خوب است بنده به این سن هفتاد و هشت سال رسیدم الحمدالله زندگیام روبه راه شده برای این بوده که همسر مطیعی داشتم و هیچ فشاری از سوی ایشان به من وارد نشد و همه جا ایشان کمک حال من بودند.
* خدا را شکر. چند فرزند دارید؟
-سه فرزند. پسرم ۴۹ سال سن دارد، مجتهد مسلم شده و در مدرسه فیضیه درس میدهد، دو دخترم هم زبانشناسی و حقوق خواندند و اکنون هر دو در صدا و سیما مشغول کار هستند.
* چه جالب. دخترانتان رسانهای هستند ...
-بله
* حاج آقا دختر داشتن بهتر است یا پسر؟
-هر دو خوب است اما من خودم دختر را بیشتر دوست دارم دخترها غمخوارتر هستند، البته بنده از پسرم رضایت کامل دارم ولی او هم رفته سراغ زندگی خودش و به درد من نمیخورد.(باخنده)
وصیت کردم آثارم تحت نظر دختر بزرگم منتشر شود
* بهرحال نام پدر را که پسر حفظ میکند.
-بله اما من وصیتی کردهام که پس از مرگم تمام آثارم زیر نظر دختر بزرگم منتشر شود حتی مبلغی هم برای اینکار کنار گذاشتهام ایشان واقعاً به من توجه دارند، درست است که اگر پسر آیتالله شود نام پدر را زنده میکند اما ما روایت داریم که پسر نعمت است و دختر حسنه، خداوند برای حسنات از انسان بازخواست نمیکند! خداوند به دختران خیلی گذشت دارد انشاءالله خداوند همه دختران جامعه ما را هدایت کند یک مقداری بی بند و بار داریم که باید اینها هم هدایت شوند.