شنبه ۱ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 20 Apr 2024
 
۳
۱

بسیجی

شنبه ۱ آذر ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۳۳
کد مطلب: 391707
یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم، تو خیابان دیدمش.
به گزارش جهان، عمار ذابحی در گوگل پلاس نوشت:
هر چقدر تقلا می کردیم، اسمش را نمی گفت.
فقط وقتی با اصرارهای ما مواجه می شد می گفت: بسیجی ام…
پیرمردی گندمگون و چهار شانه بود.
یک بار که برای مرخصی رفته بودم قم، تو خیابان دیدمش.
کنجکاو شدم. دنبالش کردم. رسیدم به یکی از محله های فقیر نشین…
همین که خواست در خانه را باز کند، من را دید. رنگش پرید.
لبخندی زد و با محبت مرا به داخل تعارف کرد.
پیرزنی نابینا به استقبال من امد. پیرمرد گفت:
«همسرم است، تنها فرزندمان که شهید شد،حتی خاکستری هم از جنازه اش نیامد. مادرش آنقدر گریه کرد که نابینا شد. بعد هم به من گفت: برو نگذار تا اسلحه ی پسرم زمین بماند.»
پیرمرد چند ماه بعد تو عملیات مفقودالاثر شد.
وقتی برای بردن خبر پیرمرد،به همان محله رفتم
اطلاعیه فوت پیرزن، من را پشت در میخکوب کرد…

گرامی باد یاد و خاطره شهدای هشت سال دفاع جانانه و مقدس
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
ياد باد ان روزگاران