جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 26 Apr 2024
 
۰
۳

ناشنیده های محافظ رهبر انقلاب از ترور 6 تیر

يکشنبه ۶ تير ۱۳۸۹ ساعت ۱۲:۰۵
کد مطلب: 122217
در منزل من به ناگاه متوجه شدم كه شلوارم از پايين پا با تيغ پاره شده و پاي چپم دچار خونريزي شده است. آقا آمدند و نگاه كردند، فرمودند: چه شده؟به شوخي گفتم: آقا يكي از كساني كه اطراف شما جمع شده بودند به ما ابراز لطف كرده است! در مجموع ايشان سعي داشتند تا پاسدارها خيلي اذيت نشوند و بر همين اساس حتي گاهي اوقات بدون اطلاع محافظين، تنها از خانه خارج مي شدند.
به گزارش جهان، همشهری در ویژه نامه ای به مناسبت سالگرد ترور نافرجام رهبر انقلاب نوشت:«محسن جواديان» ده سال تمام هم گام و هم نفس مقام معظم رهبری در بسياري ازعرصه ها، از جبهه هاي نبرد گرفته تا محراب نماز جمعه و دوران مسئوليت رياست جمهوري و رهبري بوده و شنيدني هاي فراواني از مولاي خويش در سينه دارد .اوبه هنگام سخن گفتن از همراهي آقا غرق در غرور و سرور مي شود و گاه كه خاطرات تلخ زخم خوردن آقا را وا مي گويد بغض، گلويش را مي فشارد و حزن، چهره اش را درمي نوردد. آنچه مي خوانيد تلخ و شيرين خاطرات محسن جواديان است از پيش و پس- و البته متن- واقعه 6 تير 60
بي ترديد رويداد ششم تيرماه 60 در بستر روياروئي جريان خط امام با بني صدر و منافقين اتفاق افتاد، مايليم كه در آغاز سخن خاطرات شما را به طور مشخص در مورد نقش مقام معظم رهبري در به حاكميت رسيدن جريان خط امام و شكست جريانات التقاطي و ليبراليستي بشنويم.

در ماه هاي اوليه سال 60 با روشن شدن تدريجي ماهيت بني صدر، فاصله بسياري از نيروهاي انقلاب با او زياد شد و ادامه همين روند به عزل او از فرماندهي كل قوا از سوي حضرت امام منجر گرديد. قبل از روي دادن اين واقعه من خودم از آقا (مقام معظم رهبري) شنيدم كه از قول امام نقل مي كردند كه ايشان در يكي از جلساتي كه با حضور مسئولين در محضرشان تشكيل شده بود فرموده بودند: «بني صدر با اين رفتاري كه دارد خودش باعث سرنگوني خودش مي شود». علاو بر اين يك بار ديگر هم آقا نقل مي كردند كه ما يك روز كه در محضر امام بوديم از كارشكني و اخلال بني صدر در پيشرفت امورجنگ و همچنين به تنش كشيدن فضاي سياسي كشور توسط او به شدت شكايت كرديم اما حضرت امام با يك آرامش و طمأنينه اي درجواب ما تنها فرمودند: «صبر كنيد». به هرحال كم كم با ادامه اين وضعيت بحث مطرح شدن عدم كفايت سياسي بني صدر دربين نمايندگان مجلس جدي شد. به ياد دارم روز قبل از مطرح شدن بحث كفايت سياسي در مجلس بسياري از نمايندگان نزد آقا مي آمدند و وقت خودشان را به ايشان مي دادند. خاطرم هست بعد از نفر سومي كه از نمايندگان خدمت ايشان آمد، وقتي كه به ايشان داده شده بود به يك ساعت ونيم رسيده بود لذا ايشان فرمودند كه ديگر كافي است و وقت كس ديگري را نپذيرفتند. در واقع ايشان به لحاظ توانمندي در جمعبندي مطالب و نيز قدرت بيان، در مجلس اول از يك نوع محوريتي برخوردار بودند و همين موجب شده بود كه دراين مقوله مهم بسياري از نمايندگان مايل باشند تا وقت خودشان را به ايشان بدهند. پس از جلسه آنروز به اتفاق آقا به ساختمان روزنامه جمهوري اسلامي آمديم و ايشان حدود 5-4 ساعت مشغول جمع آوري مدارك لازم و تدوين و تنظيم نطق فردا بودند. حتي وقتي شب به اتفاق ايشان به منزلشان رفتيم ايشان آن شب را نخوابيدند و همچنان مشغول انجام اين كار بودند. وقتي من سحرگاه آنروز وقت نماز از خواب بلند شدم ديدم كه برق اتاق ايشان همچنان روشن است و معلوم شد كه آن شب را ايشان بيدار و مشغول تدارك نطقشان بوده اند. به هرحال ايشان در روز بررسي كفايت سياسي، سخنراني بسيار مستند و غرائي درمورد كارشكني ها و نقش منفي بني صدر در روند وقايع سياسي كشور و نيز در جريان جنگ ايراد كردند كه بسيار نافذ و مؤثر واقع شد. يادم هست وقتي بعد از رأي گيري نتيجه اعلام شد جمعيت حاضر اعم از نمايندگان و مردم مشتاقي كه مذاكرات مجلس را تعقيب مي كردند آن چنان تكبيري گفتند ،كه صحن مجلس تكان خورد. قبل از آن تاريخ هم ايشان در افشاي جريان نفاق نقش بارزي داشتند. يادم هست روز 14اسفند 59، تجمعي كه بني صدر در دانشگاه تهران برگزار كرد به درگيري شديد منجر شد. ما به اتفاق آقا در دفتر امام جمعه تهران در ستاد نمازجمعه (كه آن موقع روبروي كلانتري مركزي قرار داشت) بوديم. در آنجا مرتبا براي ايشان خبر مي آوردند كه در دانشگاه چه مي گذرد. ايشان با كمال آرامش و متانت گوش مي دادند. يكي از ويژگي هاي ايشان اين است كه در اين گونه مواقع بسيار آرام و با طمأنينه هستند و اصلا اثري از اضطراب يا تصميمات شتابزده در رفتارشان مشاهده نمي شود. ما آن شب را در همان دفتر مانديم و فردا صبح كه جمعه بود به اتفاق ايشان براي نمازجمعه به دانشگاه تهران رفتيم. واقعا خطبه نماز جمعه آن روز ايشان موجب تجديد و تقويت روحيه بسياري از نيروهاي انقلابي و خط امامي شد و اثر واقعه روز قبل را تا حد زيادي در روحيه اين نيروها از بين برد. علاوه بر اينها ايشان در جلساتي كه در سطح مسئولين نظام به ويژه جلساتي كه در محضر حضرت امام(ره) براي بررسي مسائل مهم جاري كشور علي الخصوص جنگ تشكيل مي شد، نقش بسيار روشنگرانه اي داشتند. خوب است بدانيد در جلساتي كه مسئولين مرتبط با جنگ از جمله بني صدر در محضر حضرت امام تشكيل مي دادند امام پس از شنيدن سخن همه، و در پايان رو به آقا مي كردند و مي فرمودند: «آقاي خامنه اي، شما بفرمائيد». يعني به لحاظ علاقه و اعتمادي كه به ايشان داشتند گزارش ايشان از وضعيت جنگ را به عنوان ختام و جمعبندي تمامي خبرها و گزارشات مي شنيدند. خود آقا براي ما نقل كردند كه قبل از شكسته شدن حصرآبادان با تعدادي از مسئولين اجرائي و نظامي از جمله بني صدر در محضر امام بوديم. من در آن جلسه از كارشكني بني صدر در عدم ارسال تجهيزات به جبهه ها گله كردم و گفتم: هنوز بخشي از تجهيزات نظامي كه رژيم گذشته آنها را انبار كرده، رو نشده است. از جمله يك توپ 203 خيلي پرقدرت كه توان انفجاري و تخريبي بسيار بالائي دارد و الان واقعا در جبهه ها مورد نياز است... در اين لحظه يكي از حاضران گفت: ظاهرا تعدادي از اين توپها از انبار خارج شده و در راه جبهه است.. من بلافاصله گفتم: نه خير هنوز حتي از انبارها تكان هم نخورده و اين گزارش نادرست است. در اين لحظه امام با بني صدر به لحاظ اين كارشكني هايش برخورد تندي كردند و دستور دادند كه سريعا اين توپها به مناطق جنگي ارسال شود كه انصافا ارسال اين تجهيزات در موفقيت عمليات شكست حصر آبادان نقش تعيين كننده اي داشت.
آيا منافقين پس از به بن بست رسيدن در ساختار سياسي نظام به ترور روي آوردند يا پيش از آن نيز سوداي ترور چهره هاي طيف خط امام از جمله مقام معظم رهبري را در سر داشتند؟
به نظر من اينها قبل از آن تاريخ به ترور به عنوان يك راه حل فكر كرده بودند و از همين بابت هم بسياري از عوامل و وابستگان به خود را به دستگاههاي مهم نظام نفوذداده بودند. در مورد آقا هم اينها قبل از اينكه به صورت رسمي از سوي نظام طرد شوند، به شكل مخفي و مرموز، به فكر ترورايشان بودند. مثلا به دفعات پيش مي آمد كه در مسير تردد ايشان به سوي نمازجمعه بمب مي گذاشتند اما هر بار با لطف الهي و به شكلي غيرمنتظره توطئه آنها بي اثر مي شد. خاطرم هست يك روز جمعه كه ايشان را براي نماز به دانشگاه آورديم پس از اينكه ايشان در جايگاه مستقر شدند و خطبه ها را شروع كردند يكي از فرماندهان وقت سپاه- آقاي جبروتي- سراسيمه خودش را به من رساند و گفت: در راه كه مي آمديد به مشكلي برنخورديد؟ مسأله اي پيش نيامد؟ گفتم: نه گفت: در مسيرتان بمب گذاري شده بود، شما از كدام مسير آمديد؟ من گفتم: از فلان مسير. ايشان نفس راحتي كشيد و گفت: پس مسير عوض كرده ايد و از مسير هميشگي نيامده ايد. به جبهه هم كه مي رفتيم بعضاً مي ديديم كه به شكل سوال برانگيزي محل حضور و تردد ايشان لو مي رود، مي فهميديم كه كارستون پنجم دشمن است. مي دانيد كه آقا نماينده امام در شوراي عالي دفاع بودند و با اجازه ايشان تقريباً از يكشنبه هر هفته تا پايان هفته در خطوط مختلف جبهه حضور داشتند و بر روند امور جنگ نظارت مي كردند. ما جمعه ها ايشان را به تهران مي آورديم و ايشان سريع لباس عوض مي كردند و نمازجمعه را مي خواندند. به ياد دارم كه در يكي از بازديدهاي ايشان از گردان هاي سپاه در سوسنگرد، جلسه 3 ساعته اي با رزمندگان اين گردان داشتند كه به نمازظهر ختم شد و ايشان در همان محدوده به نماز ايستادند. در همان لحظات ناگهان ما ديديم دشمن محدوده حضور ايشان را زير آتش گرفت. معلوم شد كه حضور ايشان در منطقه توسط ستون پنجم لو رفته است. از يك طرف ما مي ديديم كه خط آتش هر لحظه دارد به ايشان نزديك مي شود و از طرف ديگر هم به لحاظ رفتارشناسي كه از آقاسراغ داشتيم مي دانستيم كه به هيچ وجه نمي شود به ايشان گفت كه شما نماز اول وقت را عقب بيندازيد. به هر حال با اضطراب زياد صبر كرديم تا ايشان سلام نماز را بدهند و ايشان را سريع سوار ماشين كنيم و از منطقه دور شويم. البته ما هر قدر به ماههاي اول سال 60 نزديك مي شديم سطح تهديدها علي الخصوص تهديدهاي تلفني بيشتر مي شد اما آقا اعتبار چنداني براي اين تهديدها قائل نبودند. به خاطر دارم كه در همان ايام، يك روز كه ما ايشان را به مجلس برده بوديم، وقت ظهر و ناهار من زودتر از غذاخوري بيرون آمدم به يكباره ديدم كه ايشان در پاركينگ مجلس ايستاده اند عرض كردم؛ آقا امروز زودتر از ساعت مقرر بيرون آمديد. فرمودند: مي خواهم بروم منزل. گفتم: پس بايستيد تا من بچه ها را خبر كنم. فرمودند: نه. من ديدم اگر بخواهم بروم سايرين را خبر كنم، ايشان خودشان به تنهائي خواهند رفت. بنابراين آن روز به تنهائي آقا را سوار ماشين كردم و به منزل بردم، اين در اوج ترورها بود. خاطره ديگري كه از آن ايام دارم اين است كه ايشان چند روز قبل از ترورخودشان قرار بود كه در مجلس شب هفت شهيد چمران در مدرسه عالي شهيد مطهري سخنراني كنند. ايشان از جبهه برگشتند و به حمام رفتند- آقا در آن تاريخ و تامدتها بعد به حمام عمومي محل مي رفتند- بناي ايشان هم اين نبود كه در رفتن به جايي صبر كنند تاهمه اعضاء تيم حفاظت جمع شوند تا ايشان با آنها بروند. آن روز مرحوم نظران زودتر از موعد جمع شدن بچه ها با يك وانت آمد و آقا جلوي همان وانت نشستند و ما هم به همراه همان عده اي كه آمده بودند پشت وانت سوار شديم و به طرف مدرسه شهيد مطهري به راه افتاديم. آن روز مسجد به شدت شلوغ بود آقا سخنراني كردند و پس از سخنراني جمعيت در مسجد دور ايشان را گرفتند. البته اكثريت افرادي كه دور ايشان جمع مي شدند از علاقمندان و مشتاقان بودند اما به هر حال عناصر مغرض و با سوء نيت هم در ميان آنها بودند. من آنروز همانطور كه با دقت و تلاش مراقب ايشان بودم ديدم يك نفر براي نزديك شدن به آقا با مشت به من مي زند. من توجهي نكردم و سرانجام آقا را از ميان جمعيت بيرون آورديم و به منزل برديم. در منزل من به ناگاه متوجه شدم كه شلوارم از پايين پا با تيغ پاره شده و پاي چپم دچار خونريزي شده است. آقا آمدند و نگاه كردند، فرمودند: چه شده؟به شوخي گفتم: آقا يكي از كساني كه اطراف شما جمع شده بودند به ما ابراز لطف كرده است! در مجموع ايشان سعي داشتند تا پاسدارها خيلي اذيت نشوند و بر همين اساس حتي گاهي اوقات بدون اطلاع محافظين، تنها از خانه خارج مي شدند.
طبيعتاً سوال بعدي ما سوال از چند و چون واقعه ترور رهبرمعظم انقلاب در ششم تير ماه 60 است.
آقا در سال 58 و 59 هرهفته شنبه ها بين نماز ظهر وعصردرمسجد حاج ابوالفتح در ميدان قيام تهران براي جوانان برنامه سخنراني و پاسخ به سوالات داشتند. البته گاهي اوقات هم اين برنامه دردانشگاه بود. ايشان عليرغم اشتغالات و گرفتاري هاي گوناگون هميشه مقيد بودند تا با جوانان جلسه داشته باشند. همين چيزي كه هنوزهم درسيره ومنش ايشان وجود دارد. برخي ازآقايان آمدند و پيشنهاد دادند كه اين جلسه را سيار كنيد تا تعداد بيشتري از جوانان بتوانند استفاده كنند. آقا به اين لحاظ كه مكان جلسه برايشان مهم نبود پذيرفتند. قرارشد كه اولين جلسه درمسجد ابوذر برگزار شود كه 2 هفته برگزاري آن به تأخير افتاد. علت تأخيرهفته اول اين بود كه به آقا خبر برگزاري جلسه را درست نداده بودند. جلسه دوم هم كه خورد به جلسه بررسي كفايت سياسي بني صدر درمجلس و روز 6 تيرماه جلسه سومي بود كه قراربود ايشان درآن شركت كنند. البته همين تبليغ محل جلسه و عدم برگزاري آن درطول 2 هفته فرصتي دراختيارمنافقين قرارداد تا بتوانند به خوبي براي روز6 تيرماه برنامه ريزي كنند.
از روحيات آقا در روز ترور و برنامه هائي كه در آن روز قبل از روي دادن ترور داشتند براي ما بگوئيد؟
ما آنروز صبح به اتفاق آقا خدمت امام رسيديم. طبق برنامه اي كه ايشان داشتند اول يا آخرهرهفته براي ارائه گزارشات جنگ خدمت امام مي رسيدند. به هر حال ما آنروز ايشان را به جماران برديم، آقا تشريف بردند داخل و ما پشت در نشسته بوديم. جلسه كه تمام شد آقا با يك روحيه بازو شادي بيرون آمدند. خيلي سرحال بودند. من به ايشان عرض كردم آقا اجازه هست به دستبوس امام برويم؟ ايشان فرمودند: برويد. خيلي خوشحال شديم و با اكيپ بچه ها خدمت امام رفتيم و پس ازدستبوسي سريع برگشتيم. پس ازملاقات به طرف مسجد ابوذرحركت كرديم. آن روز خلبان شهيد بابايي هم همراه ما بود. ايشان درمسير گزارشات پروازي خودش را به آقا مي داد. ايشان گزارش مي داد و آقا هم با دقت گوش مي كردند چون همانطور كه عرض كردم ايشان نماينده امام درشوراي عالي دفاع بودند و گزارشات و وقايع جنگ را با دقت جمع آوري و جمع بندي مي كردند و خدمت امام ارائه مي كردند. حول و حوش نيم ساعت يا 3 ربع مانده به ظهر بود كه به مسجد ابوذر رسيديم. اين مسجد چندان وسيع نيست اما شبستان آن از حياطش بزرگتر است. وقتي وارد مسجد شديم بچه ها محيط را يك مقدار كنترل كردند. البته آن زمان سيستم حفاظت از شخصيت ها به شكل امروزي چندان تكامل پيدا نكرده بود. نه ما آموزش زيادي ديده بوديم و نه تجهيزاتي دراختيار داشتيم. لذا امكان عمل به تمامي ريزه كاري هاي حفاظتي از قبيل چك كردن محل، قبل ازحضورآقا وجود نداشت. به هرحال هم آقا تجديد وضو كردند و هم بچه ها. نماز ظهر به امامت ايشان خوانده شد و ساعت دوازده و نيم سخنراني را آغاز كردند. من سمت راست تريبون و يكي ديگر از بچه ها سمت چپ تريبون نشستيم. پس از سخنراني پاسخ به پرسشها شروع شد و سؤال اول هم اين بود كه آيا راست است كه فلان وزير داماد شماست؟ آقا درآن تاريخ اصلا دختر نداشتند لذا با خنده فرمودند: «من اصلا دختر ندارم» كه جمعيت هم خنديدند. سؤال دوم اين بود كه چرا بر حسب فقه اسلامي زن نمي تواند قاضي شود؟ آقا در حال پاسخ دادن به اين پرسش بودند كه به ناگاه انفجار اتفاق افتاد.
انفجار چطورو به چه شكلي اتفاق افتاد؟
آقا در حال پاسخ دادن به سؤال دوم بودند كه يك دقيقه قبل از انفجار، شخصي يك ضبط «آيوا» كه حالت استوانه اي داشت و طوسي رنگ هم بود را آورد و روي تريبون گذاشت و كليد آن را فشارداد. بعد از رفتن اين فرد كليد ضبط صوت مثل حالتي كه نوار تمام مي شود بالا زد و به حالت اول برگشت كه براي ما تعجب برانگيز شد كه چگونه به اين زودي نواراين ضبط تمام شد. از طرفي به مجرد گذاشته شدن ضبط بر روي تريبون، بلندگو با صدايي بلند و تقريبا غيرقابل تحمل سوت كشيد، كه آقا يك لحظه خودشان را به سمت چپشان به عقب كشيدند و با اعتراض گفتند: «اگر اين درست نمي شود خاموشش كنيد...» واقعا سوت كشيدن اين بلندگو از الطاف الهي بود. چرا كه بلندگو دقيقا در برابر سينه ايشان گذاشته شده بود و اين اتفاق موجب شد تا ايشان مقداري به سمت چپ، به عقب بروند و همين باعث شد كه جراحات حاصل از اين انفجار بيشتر متوجه سمت راست بدن ايشان بشود.يك نفر رفت تا آمپلي فاير را تنظيم كند من يك نگاهم به اين فرد بود و نگاه ديگرم به ضبط كه چرا كليد آن پريد؟ كه يكباره انفجاراتفاق افتاد. در واقع تمام اين رويدادهايي كه براي شما نقل كردم در يك لحظه و بسيار سريع روي داد.
كيفيت جاسازي موادمنفجره در ضبط و عمل كردن اين مواد به چه صورت بود؟
توي ضبط يك مكعب مستطيل چدني گذاشته بودند و مواد را در درون آن جاسازي كرده بودند. جالب اينجا بود كه اين نوع بمب به صورت فشنگي عمل مي كرد نه انفجاري و فقط فرد موردنظر را مورد هدف قرار مي داد. صداي مهيبي هم نداشت و اطراف هدف موردنظر هم آسيب نمي ديد. خوب است بدانيد كه پس از اين انفجار حتي تريبوني كه آقا پشت آن صحبت مي كردند هم آسيب نديده بود و من خودم وقتي صداي انفجار شنيده شد و خواستم خودم را سريع به آقا برسانم آن را برداشتم و به گوشه اي پرتاب كردم.
چگونه آقا را به بيمارستان رسانديد و وضعيت ايشان در فاصله مسجد تا بيمارستان چگونه بود؟
ما وقتي صداي انفجار را شنيديم، اول تصور كرديم صداي تير است. ما 2 نفري كه در طرفين تريبون نشسته بوديم رفتيم جلوي تريبون به اين تصوركه آقا پشت سرما ايستاده است. من اسلحه ام را مسلح كردم و نگاه مي كردم به اطراف بلكه ضارب را ببينم. تا آن لحظه تصور مي كردم آقا سالم و پشت سر ماست، ولي يك لحظه كه به عقب برگشتم ديدم ايشان بين محراب مسجد و تريبون بر روي بازوي چپ افتاده اند. ديگر معطل نكردم. چون اول حادثه خونريزي خيلي شديد نبود و از طرفي وزن ايشان هم كم بود به تنهائي ايشان را در بغل گرفتم و با سرعت از داخل شبستان به سمت بيرون مسجد حركت كردم. آن لحظات بود كه من به يكباره ديدم كه يك حفره از جراحت، زيرگلوي ايشان بوجود آمده كه هر لحظه دارد خونريزي آن شديد مي شود. زير بغل ايشان هم به وسيله تركش هاي انفجار سوراخ سوراخ شده بود. علاوه بر اينها برخي از شريانها وعروق قطع شده بود و استخوان هاي قفسه سينه، ترقوه و بازو شكسته شده بود. لحظه تلخي كه يادآوري آن همواره مرا منقلب مي كند اين بود كه همانطور كه داشتم به طرف ماشين مي رفتم يك لحظه ديدم كه آقا بهوش آمد و پس از چند لحظه بدن ايشان سست شد و سرشان به روي شانه من افتاد. من يك لحظه به ذهنم آمد كه ايشان شهيد شد (بغض و تأثر جواديان) . واقعاً سست شدم و نزديك بود كه ايشان از دستم بيفتند ولي بچه ها آمدند و آقا را از دست من گرفتند. سريع ايشان را گذاشتيم داخل ماشين و ماشين هم واقعاً قوي و محكم بود و در ميانه راه با وجود تمام حوادثي كه براي ما پيش آمد ما را معطل نگذاشت سريع آقا را در صندلي عقب ماشين خوابانديم و سرايشان را روي پاي يكي از بچه ها- آقاي حاجي باشي- قرارداديم و حركت كرديم. آن روزماشين با سرعت غيرقابل توصيفي مي رفت راننده ما هم آقاي جباري بود و واقعاً هم رانندگي آنروز ايشان عادي نبود و خدائي بود. چون بعد از آن روز هرچه مي خواست مانند روزحادثه رانندگي كند نمي توانست.
ايشان در ماشين به هوش نيامدند؟
چرا منتها ما متوجه نشده بوديم و تصورمان اين بود كه ايشان شهيد شده اند. در واقع داشتيم آخرين تلاشمان را مي كرديم. اما آقا بعدها به من گفتند: در لحظاتي كه شما مرا عقب ماشين گذاشته بوديد و ماشين داشت مي رفت يك لحظه به هوش آمدم و از شدت سرعت تصور مي كردم كه اتوموبيل درحال پرواز است. به هرحال همينطوركه مي رفتيم يك لحظه متوجه شدم كه يك درمانگاه را رد كرديم. يكدفعه به يكي از بچه ها گفتم: حسين، درمانگاه! هنوز ماشين كاملاً توقف نكرده بود كه ما در را باز كرديم و پريديم پائين و آقا را روي دست گرفتيم و برديم داخل درمانگاه. آنروز آنقدر از ايشان خون رفته بود و لباسهاي ما خوني شده بود كه حدود 10، 12 متر بيشتر نمي توانستيم ايشان را جا به جا كنيم. چرا كه ليزبودن خون مانع ازاين مي شد كه بتوانيم بدن ايشان را ثابت نگه داريم. وقتي رفتيم داخل اورژانس، اكيپ پزشكي آنجا وقتي ما را غرق خون ديدند، از اين ترسيدند كه ما يك گروه تروريستي باشيم. البته با توجه به شرايط آن روزها حق هم داشتند. آقا راهم به چهره نشناختند، لذا گفتند كه ما هيچ كاري نمي توانيم براي شما بكنيم. ما يك مقدار داد و بيداد كرديم اما ديديم فايده اي ندارد لذا وقت را تلف نكرديم و آقا را برداشتيم و آورديم بيرون. وقتي بيرون آمديم ديديم كه جلوي در پرازجمعيت است و ما توانستيم به سختي آقارا مجدداً سوارماشين كنيم. از آن درمانگاه يك خانم پرستار داوطلبانه و با كپسول هوا با ما آمد و انصافاً هم آنروز خيلي به ما كمك كرد. من بعد از گذشت سالها اين خانم را مجدداً پيدا كردم و به ديدن آقا بردم. به هر حال ما از اين خانم پرستار سوال كرديم كه كجا بايد برويم؟ ايشان گفت: نزديكترين بيمارستان به اينجا، بيمارستان «بهارلو» است و ما هم به طرف بيمارستان حركت كرديم. درهمين حين كه ما به طرف بيمارستان مي رفتيم من با مركز پيام تماس گرفتم وگفتم «پنج پنجاه» وقتي اين رمز گفته مي شد معنايش اين بود كه اتفاق مهمي افتاده و ديگران در بي سيم صحبت نكنند. در آن موقع كد آقا در شبكه «حافظ7» بود. به مركز گفتم: «حافظ 7 مجروح شده». تا اين را گفتم آن كسي كه پشت دستگاه نشسته بود زد زير گريه. بعد به ذهنم آمد كه الان تعدادي ازدكترهاي متدين وعلاقمند به آقا مثل دكتر معتمد، دكتر فياض بخش، دكترمنافي و دكتر زرگر در مجلس هستند لذا ازمركز خواستم كه فوراً با مجلس تماس بگيرد و آنها را خبر كند تا به بيمارستان بهارلو بيايند. واقعاً كار خدا بود كه درآن لحظه اين فكر به ذهن ما رسيد چون به محض اينكه به بيمارستان بهارلو رسيديم اين دكترها هم رسيده بودند. ما از در پشتي به بيمارستان وارد شديم وآقا را سريع برديم توي طبقه همكف. اتاق عمل طبقه سوم بود. وقتي خواستيم آقا را وارد آسانسور كنيم، آسانسورچي قبول نمي كرد. يكي از بچه ها با قدرت او را بيرون كشيد آسانسور دراختيار ما قرار گرفت. درهر صورت آقا را سريع برديم داخل اتاق عمل و درانتظار دكترها نشستيم. يكي دوتا دكترآمدند و فشار خون ايشان را گرفتند و گفتند فشار ايشان «5» است وعلائم ديگر هم نشان مي دهد كه ايشان تقريباً تمام كرده اند! ما تقريباً داشيم به طور كامل نااميد مي شديم كه به يكباره آقاي دكتر ايرج فاضل كه پزشك امام هم بود آمد و نبض آقا را گرفت. وقتي ديد كه هنوز ضربان هست ديگر معطل نكرد و سريع لباس ايشان را پاره كرد و رگهاي شريان قطع شده را گرفت و از همان لحظه عمل را شروع كرد. با اين كار ايشان بيمارستان تكاني خورد و اتاق عمل افتاد به دست پزشكان و ما هم بيرون آمديم. در همين اثنا كه من بيرون اتاق عمل نشسته بودم به ناگاه يادم آمد كه ما تمامي سلاح و تجهيزات خودمان را در ماشين مقابل درگذاشته ايم و به امان خدا رها كرده ايم. ازطرف ديگر مي ديدم كه خود اين بيمارستان هم به هيچ وجه امنيت ندارد و ممكن است عوامل نفوذي كه در وزارتخانه ها و مراكز مهم نظام نفوذ دارند به راحتي به اينجا هم رسوخ كنند و كاري را كه انجام داده اند تكميل كنند. درآن لحظه بسياري از مسئولين خودشان را به بيمارستان رسانده بودند. رفتم و از ميان آنها آقاي رفيق دوست را صدا كردم و نگراني خودم را به ايشان گفتم. ايشان هم انصافاً آن روز براي تأمين امنيت بيمارستان و دقت درعبور و مرور افراد به آنجا خيلي زحمت كشيد.
ظاهراً پس از آن آقا را به بيمارستان قلب منتقل كرديد؟
بله. پس ازانجام يك سري كارها كه تا حدي جلوي خونريزي را گرفت، تصميم براين شد كه ايشان را به بيمارستان قلب شهيد رجائي كنوني منتقل كنيم. همان بيمارستاني كه امام در مقطع بيماري قلبي شان پس از انقلاب درآن بستري بودند. وقتي ما آمديم جلوي درب بيمارستان،ديديم آنچنان ازدحامي مردم ايجاد كرده اند كه واقعاً راهي براي انتقال آقا نيست. اينجا بود كه دوستان تقاضاي يك هلي كوپتركردند و با سختي بدن آقا را در ميان مردم به هلي كوپتر رساندند و به بيمارستان قلب بردند.
برحسب شنيده ها منافقين در بيمارستان قلب نفوذي داشتند و اخلال مي كردند. درست است؟
بله، واقعاً اين پديده تعجب آور بود. در بيمارستاني كه با بستري شدن آقا به محل تردد مسئولان درجه اول نظام تبديل شده بود، آنها هراز چند گاه برق را قطع مي كردند. با توجه به اينكه ايشان درآي .سي. يو بيمارستان بستري بودند و تمام دستگاه هاي تنفس مصنوعي و ساكشن ها با برق كار مي كرد، قطع مكرر برق واقعاً مشكل ايجاد مي كرد. تماسهاي تهديدآميز تلفني آنها هم با بيمارستان كه الي ماشاءالله بود. گاهي اوقات زنگ مي زدند و مي گفتند: ما همين امشب به بخش شما حمله مي كنيم! ما آقاي منافي را خواستيم و گفتيم اين چه وضعي است، ظاهراً اين بيمارستان صاحب ندارد! ايشان هم بلافاصله با يك اقدام انقلابي رئيس و برخي از كاركنان موردسوءظن بيمارستان را عوض كردند. شايد شما باور نكنيد درآن چند روز يك تكنسين بالاي سرآقا بود كه ما بعدها فهميديم نفوذي است! البته در آن ايام حضور گسترده مردم حزب اللهي در برابر بيمارستان كه اكثر آنها براي اهداء خون و اعضاي بدنشان به آقا آنجا جمع مي شدند، براي همه قوت قلب بود.
با توجه به وقوع فاجعه هفتم تير با فاصله زماني يك روز پس از ترور مقام معظم رهبري، ايشان چگونه از اين رويداد مطلع شدند؟
لحظه انفجار حزب ما در بيمارستان بوديم و صداي انفجار مهيبي را شنيديم. يكي، دو تا از بچه ها رفتند به محل حزب و خبرها را آوردند و از آن لحظه به بعد مرتباً اخبار آنجا را دريافت مي كرديم. وقتي خبر قطعي شهادت آقاي بهشتي را شنيديم واقعاً همگي متأثر شديم. چرا كه به لحاظ نزديكي آقا به شهيد بهشتي ما هم كه محافظين آقا بوديم با آقاي بهشتي انس زيادي داشتيم. آقا هم به شهيد بهشتي وابستگي عاطفي فوق العاده اي داشتند و درمورد مسئله حفاظت ايشان هم حساسيت زيادي نشان مي دادند. يادم هست كه آقا گاهي اوقات به طنز به محافظين شهيد بهشتي مي گفتند: اگر يك مو از سر آقاي بهشتي كم شود، خودم به حساب همه تان مي رسم! آقا تا چند روز بعد از حادثه تنها لحظاتي به هوش مي آمدند و بعد مجدداً از هوش مي رفتند. بار اول كه به هوش آمدند تك تك سراغ محافظين را گرفتند و ازحال آنها مطلع شدند. بار بعد سراغ آقاي بهشتي را گرفتند كه نشان دهنده اوج علاقه آقا به ايشان بود. ما هم در پاسخ مي گفتيم: شما خواب و بيهوش بوديد، ايشان آمدند و رفتند! بعد از اين مورد، در موارد بعدي كه به هوش آمدند سراغ آقاي بهشتي و آقاي باهنرو ديگران را هم مي گرفتند. بعد از گذشت تقريباً 12-10 روز تصميم گرفتند آقا را از بخش آي.سي.يو به بخش انقلاب منتقل كنند. بخش انقلاب، قسمتي بود كه جدا از بخشهاي ديگر بيمارستان بود و چون در اوايل انقلاب مدتي امام در اين بخش بستري بودند، به اين اسم ناميده شده بود. ما آمديم و ديديم مسيري كه بايد آقا را از آنجا به بخش انقلاب منتقل كنيم پر است از عكس هاي شهيد بهشتي و شهداي حزب جمهوري اسلامي. اصلاً مانديم كه چه كنيم. رفتيم با مسئولان انجمن اسلامي بيمارستان هماهنگ كرديم كه چون آقا از شهادت آقاي بهشتي و يارانش خبر ندارد اين عكسها را برداريد. لذا اينها تمامي اين پوسترها را كندند و راهرو و مسير از هرگونه چيزي كه نمايانگر حادثه حزب بود، خالي شد. وقتي به بخش رفتيم در يك اتاق آقا بستري شدند و يك اتاق هم به خانواده شان اختصاص يافت، يك اتاق به پزشكان و يك اتاق هم به محافظين. قبل از اينكه آقا به اين بخش منتقل شوند وقتي تقاضاي راديو و تلويزيون مي كردند، بهانه مي آورديم كه امواج راديو و تلويزيون در دستگاههاي بخش آي.سي.يو اخلال ايجاد مي كند. البته ايشان با فراستي كه داشتند در همان حالت نيمه بيهوشي به ما گفتند: چطور شب اول كه راديو، پيام امام را براي ترور من پخش كرد راديو را آورديد تا من آن را بشنوم اما الان بهانه مي آوريد؟ ما هم به هرحال يك جوري قضيه را سرهم بندي مي كرديم و مي گفتيم: از آن به بعد پزشكان منع كردند. بعد از ورود به بخش انقلاب ديگر ما اين بهانه را هم نداشتيم. يكي دو روز پس از ورود به آن بخش كه اتفاقاً شيفت من هم بود، آقا مرا صدا زد و فرمود: آقا محسن! بيا اينجا ببينم، رفتم خدمتشان، فرمودند: بگو براي من يك روزنامه بياورند. من يك لحظه ماندم كه چه بگويم، گفتم: چشم آقا! رفتم به اتاق محافظين و به بچه ها گفتم: ساكت باشيد و صدايتان درنيايد، آقا روزنامه مي خواهد. وقتي دوباره برگشتم پيش آقا، ايشان فرمودند: چي شد؟ گفتم: بچه ها رفتند بياورند. تقريباً ظهر شد و ما هم به لحاظ همين تقاضاي آقا كمتر به اتاق ايشان آمدو رفت مي كرديم. قبل از اذان ظهر بود كه آقا از اتاقشان مرا صدا زدند وگفتند: آقا محسن، روزنامه چي شد؟ من دستپاچه شدم و گفتم: آقا بچه ها رفتند منزل، عصر كه بيايند مي گويم بروند بگيرند. ايشان ناراحت شدند و گفتند: يعني چه؟ در اين بيمارستان به اين بزرگي راديو كه نيست، يك روزنامه هم تو نمي تواني پيدا كني؟ گفتم: آقا بچه ها كه بيايند حتماً مي فرستمشان بياورند. بعد از اين جريان من آمدم به اتاق دكترها و گفتم كه اين وضعيت ديگر قابل تداوم نيست وحتماً بايد يك طوري جريان را به ايشان منتقل كرد. آقاي دكتر ميلاني هم با مرحوم حاج احمد آقا و آقاي هاشمي تماس گرفت و قضيه را گفت. آنها هم گفتند كه ما بعدازظهر به آنجا مي آئيم. حدود ساعت 4بعدازظهر بود كه آقايان تشريف آوردند. البته آن روز هم تيم پزشكي مخالف بود كه خبر به ايشان گفته شود چون معتقد بودند هنوز توانائي عصبي و جسمي ايشان متناسب با شنيدن چنين خبري نيست. به هر حال وقتي آقايان آمدند، آقا فرمودند: چه اتفاقي افتاده، نكند چيزي شده و من از آن خبر ندارم؟ آقاي هاشمي گفتند: نه خير، اتفاقي نيفتاده. آقا گفتند: نه، من آقاي بهشتي را نمي بينم، نكند براي ايشان اتفاقي افتاده باشد. آقاي هاشمي گفتند: نه اتفاق چندان مهمي نيفتاده، فقط آقاي بهشتي در يك حادثه تصادف مقداري صدمه ديده اند و در بيمارستان سينا بستري هستند... بعد هم مقداري با ايشان صحبت كردند و رفتند و جاي سخت كار ماند براي ما. از آن لحظه به بعد ديگر آقا مكرر مي گفتند: زنگ بزنيد بيمارستان سينا و از حال آقاي بهشتي براي من خبر بگيريد، حتي به دكترها هم مي گفتند: شما ديگر برويد و به آقاي بهشتي برسيد، ديگر من نيازي به شما ندارم. چيزي كه در رفتار آقا پس از ديدار با آقاي هاشمي واحمد آقا محسوس بود اين بود كه ايشان حدس زده بودند كه ابعاد حادثه فراتر از حدي است كه آقاي هاشمي به ايشان گفته اند، لذا در صدد بودند كه در اين مورد اخبار بيشتري كسب كنند. يك روز صبح كه آقاي مقدم كه از همان مقطع تا هم اكنون عضو دفتر ايشان هستند، خدمت ايشان مي روند آقا به اصطلاح به ايشان يك دستي مي زنند و مي گويند: آقاي بهشتي كي شهيد شدند؟ آقاي مقدم هم كه تصور مي كرد آقا قبلاً از مسئله مطلع هستند شروع مي كند ريز جريان را براي ايشان نقل كردن. ما يك لحظه به خودمان آمديم و ديديم آقاي مقدم دارد همه چيز را براي آقا نقل مي كند و ما در مقابل كار انجام شده قرار گرفته ايم و به اين ترتيب ايشان از قضيه مطلع شدند. بعد آقا فرمودند كه حالا راديو و تلويزيون را بياوريد. ما هم تلويزيون را آورديم. من واقعاً هيچگاه يادم نمي رود كه وقتي تلويزيون صحنه مردمي را نشان مي داد كه يك صدا شعار مي دادند: «آمريكا در چه فكريه- ايران پر ازبهشتيه» آقا فرمودند: كي اين حرف را زده، ديگر اين مملكت بهشتي به خودش نخواهد ديد... كه گذشت زمان هر چه بيشتر حكيمانه بودن اين سخن را نشان داد.
ظاهراً ايشان پس از ترور در اولين مراسمي كه شركت كردند، مجلس تنفيذ حكم رياست جمهوري شهيد رجائي بود. آيا در اين مورد خاطراتي داريد؟
بعد ازترخيص ايشان ازبيمارستان ما يك منزل ساده اي در منطقه اقدسيه تهران از بنياد گرفتيم تا ايشان دوران نقاهتشان را در آنجا طي كنند. درآن منزل اطباء مرتباً به ديدن ايشان مي آمدند. يك روز پرفسور سميعي آمد و گفت قاعدتاً بايد بعد از 13هفته دست شما از آرنج تكان بخورد، اگر تكان نخورد بايد دستتان را عمل كنيد. البته پيش بيني ايشان درست درآمد و پس از مدت مقرر آقا ديدند كه مي توانند آرنجشان را تكان بدهند. اما درمورد سؤال شما بايد عرض كنم كه ايشان در طول مدت نقاهت به شدت دلشان براي امام تنگ شده بود. البته مرحوم حاج احمد آقا مرتباً به ديدن ايشان مي آمدند و از اين طريق با امام ارتباط داشتند اما در طول اين مدت خود امام را زيارت نكرده بودند. من يك روز به ايشان عرض كردم اگر موافق هستيد روز تنفيذ حكم آقاي رجائي شما را به ديدن امام ببريم. ايشان گفتند: خيلي خوب است منتهي يك ماشيني پيدا كنيد كه مرا خيلي اذيت نكند. چون زخمهاي ايشان عميق بود و با يك تكان مجدداً سرباز مي كرد. لذا در طول مدت نقاهت تنها ما چندنفر بوديم كه مي دانستيم چطور مي توان ايشان را حركت داد و راه برد كه زخمها ناراحتشان نكند. به هرحال پس از موافقت آقا ما رفتيم پيش آقاي رجائي و جريان را گفتيم ايشان گفت: هر ماشيني كه براي حمل و نقل ايشان مي خواهيد دراختيارتان مي گذاريم. ما رفتيم پاركينگ رياست جمهوري ديديم تمامي ماشينها تشريفاتي است. ما مي دانستيم كه آقا به هيچ وجه سوار اين نوع ماشين ها نمي شوند ازطرف ديگر ماشينهاي ديگر هم چون در حين حركت زياد تكان مي خوردند، نمي توانستند مورد استفاده ما قرار بگيرند. به هرحال ما با لحاظ تمام جوانب با خودمان به توافق رسيديم كه يكي از همان ماشين هاي بنز را برداريم. چون مي دانستيم كه آقا سوار ماشين هاي تشريفاتي نمي شوند با دوستان قرار گذاشتيم براي اينكه آقا درمورد نوع اين ماشين حساسيتي نشان ندهند و آن را نبينند وقت رفتن ماشين را تا سرحد امكان تا نزديك درب اتاق ايشان بياوريم و از طرفين درب اتاق تا درب ماشين دوستان بايستند تا اينكه يكسره ايشان سوار ماشين شوند. اين برنامه اجرا شد اما وقتي ماشين راه افتاد آقا متوجه نوع ماشين شدند و البته ناراحت. رسيديم جماران و ايشان رفتند خدمت امام. امام خيلي از ديدن ايشان خوشحال شدند و دستور دادند كه كنار صندلي شان در حسينيه جماران براي ايشان هم صندلي گذاشتند و در سخنراني روز تنفيذ هم از ايشان تمجيد كردند. ايشان چگونه از شهادت شهيدان رجائي و باهنر مطلع شدند؟
روز 8شهريور ما در محل اقامت آقا صداي انفجار را شنيديم البته خود ايشان نشنيدند چون وقت استراحتشان بود. ما وقتي از شهادت رجائي و باهنر مطلع شديم با توجه به تجربه اي كه از جريان انفجار حزب داشتيم مي دانستيم كه به طور مطلق نمي شود خبر را از ايشان پنهان كرد. لذا اول به ايشان گفتيم كه در نخست وزيري يك انفجار جزئي رخ داده. ايشان بلافاصله گفتند: به من خبر دقيق بدهيد. بعد از حدود نيم ساعت به ايشان گفتيم كه آقاي رجائي و آقاي باهنر در انفجار زخمي شده اند. ايشان يك تأملي كردند و فرمودند: فكر مي كنم خبرتان ناقص است برويد پيگيري كنيد و خبر درست بياوريد. ما ديديم كه ديگر نمي شود پنهان كاري كرد. از سوي ديگر ادامه پنهان كاري ما هم داشت آقا را عصباني مي كرد. لذا مجبور شديم خبر را صاف و پوست كنده به ايشان بگوئيم ايشان بعد از شنيدن خبر بسيارغمگين شدند. به خصوص ميان ايشان و شهيد رجائي يك رابطه عاطفي عميقي برقرار بود. آقاي رجائي هر چند روز يك بار در بيمارستان و نيز خانه اقدسيه به ديدار آقا مي آمد. حتي پيشنهاد رياست جمهوري ايشان را هم خود آقا در بيمارستان دادند. بعد از جريان بني صدر و انفجار حزب جلسه اي در بيمارستان قلب و در محضر آقا با حضور آقاي هاشمي، مرحوم حاج احمدآقا و ساير مسئولان تشكيل شد و اول از خود آقا خواستند تا كانديداتوري رياست جمهوري را بپذيرند. ايشان فرمودند: من با اين وضعيت جسمي توانائي انجام اين مسئوليت را ندارم و بعد آقاي رجائي را پيشنهاد كردند كه مورد قبول و تصويب اين جمع قرارگرفت. به هر حال آقا پس از دريافت خبر شهادت ابراز تمايل كردند كه در مراسم تشييع شهدا شركت كنند. اين دومين خروج ايشان از محل استراحتشان در دوران نقاهت بود. به هر حال ايشان را آنروز به بالكن مجلس شوراي اسلامي برديم و ايشان در عين ضعف جسماني و در حالي كه دستشان روي شانه من بود با حالتي سوزناك براي مردم چند جمله صحبت كردند. از جمله نكاتي كه آن روز ايشان گفتند و خيلي جمع را تكان داد اين بود كه «شما مردم مستضعف بايد افتخار كنيد كه رئيس جمهور شما از طبقه مستضعفين و محرومين بود و زماني در كوچه پس كوچه هاي همين شهر دستفروشي مي كرد». اين جمله صداي گريه مردم را بلند كرد. وقتي سخنراني تمام شد حال آقا به لحاظ همان ضعف شديدي كه داشتند به هم خورد و ما مجبور شديم تا ساعتي ايشان را در همان محل مجلس بستري كنيم تا حالشان قدري بهتر شود.
چه شد كه ايشان پس از شهادت شهيد رجائي كانديداتوري رياست جمهوري را پذيرفتند؟
امام در آن مقطع از ديدگاه قبلي شان كه روحاني نبودن رئيس جمهور بود عدول كرده بودند از طرف ديگر اثبات حقانيت جريان خط امام و شهادت بسياري از چهره هاي شاخص آن وضعيتي را به وجود آورده بود كه اساساً مردم به چيزي غير از رياست جمهوري چهره هاي برجسته اين طيف راضي نمي شدند. طبعاً در اين شرايط قبل از هر كس ديگر نگاهها به طرف آقا برمي گشت. البته در اين جا هم باز آقا قلبا راضي به پذيرش اين مسئوليت نبودند و از باب اضطرار پذيرفتند. انتخاباتي كه منتهي به رياست جمهوري آقا شد هم از رويدادها و حماسه هاي بزرگ تاريخ انقلاب بود كه ديگر تكرار نشد. با توجه به درصد واجدين شرايط و شركت كنندگان، آقا در آن تاريخ يعني سال 60 ، 16 ميليون رأي آوردند. از آن تاريخ بود كه ديگر بني صدر و برخي جرياناتي كه در مقطع روياروئي او با خط امام از او در داخل كشور حمايت مي كردند مثل ليبرالها، تا حدي توي لاك خودشان رفتند چرا كه آنها به رأي 11 ميليوني بني صدر تكيه و مباهات مي كردند و رأي 16 ميليوني آقا آنها را كاملاً غافلگير كرد.
مسئله جانبازي و اثرات آن تا چه حد بر فعاليت هاي حضرت آقا تأثير گذاشت؟
به هر حال ايشان تا سال ها بعد از تروردست دردهاي شديد وعجيبي داشتند و ما خاطرات زيادي از روزها و شب هائي كه دست ايشان درد مي گرفت داريم. برخي از نقاط دست ايشان مانند سرانگشتان حس دارد و بعضي جاهاي ديگر مانند محدوده مچ حس ندارد. گاهي اوقات در دوران مسئوليت رياست جمهوري شب ها پس از انجام كار روزانه، دست ايشان آنچنان داغ مي شد كه اگر كسي آن را مي گرفت تصور مي كرد كه تب بالاي 40درجه دارند. من به سليقه خودم راه هائي پيدا كرده بودم كه حرارت دست ايشان را كم كنم اما آن راه ها هم چندان اثربخش نبود. مثلا گاهي اوقات يك ظرف را پر از يخ مي كردم و حوله اي را در ميان يخ ها مي گذاشتم. وقتي اين حوله به شدت سرد مي شد مي آوردم و دوردست آقا مي پيچيدم. شايد باور نكنيد كه در فرصت كوتاهي اين حوله داغ مي شد. گاهي اوقات درد دست ايشان آنقدر بالا مي گرفت كه مجبور مي شديم از آمپول آرامبخش استفاده كنيم با وجود اينكه اين آمپول ها عوارض داشت و براي ايشان خوب نبود. بعضي وقت ها كه ايشان شب ها در رياست جمهوري مي ماندند نيمه شب دست درد مي گرفتند و در عين حال مايل نبودند كه ما را هم از خواب بيدار كنند. ما به خاطر همين خصوصيت ايشان يك نفر را به عنوان كشيك قرار داده بوديم كه هر وقت نيمه شب ها احساس كرد كه آقا دست درد دارد سريع ما را بيدار كند.
ظاهراً حضرت آقا در اولين موردي كه خارج از بيمارستان و محل استراحت خودشان، در انتخابات شركت كردند رأي خودشان را به صندوق مسجد ابوذر انداختند كه شنيدن خاطره آن براي ما مغتنم است.
بله، ظاهراً سال 61 و در انتخابات مجلس شوراي اسلامي بود كه آقا تصميم گرفتند در مسجد ابوذر رأي بدهند. ما يكي دو روز قبل رفتيم آنجا را چك كرديم. برخي از كساني كه در روز ترور ما را ديده بودند ما را شناختند و ابراز محبت كردند. به هرحال روز انتخابات آقا تشريف بردند به همان مسجد و رأي خود را به صندوق انداختند. البته واقعه 6 تير تأثير معنوي زيادي بر فضاي آن مسجد گذاشت. الان پايگاه بسيج آن مسجد از فعالترين پايگاه هاست. از شلوغترين مساجد تهران است كه گاهي اوقات حياط آن هم در وقت نماز پر مي شود. به هرحال همين مسئله كه نام آن مسجد با نام حضرت آقا همسان و مقرون شده، موجب گرديده كه آنجا كانون توجه بسياري از مردم قرار بگيرد.
به عنوان آخرين سؤال، امروز كه پس از سال ها واقعه 6 تيرماه و در نگاهي كلان تر دوران با آقا بودن را در ذهن خود مرور مي كنيد چه احساسي داريد؟
من وقتي در سال 58 خدمت آقا رسيدم و با ايشان همراه شدم 19 سال داشتم. يعني در دوران جواني و مقطعي كه شخصيت و منش اخلاقي انسان شكل مي گيرد. هرچند كه هرگز براي ايشان شاگرد خوبي نبودم اما بايد اذعان كنم به لحاظ اخلاق اجتماعي و حتي سياسي خيلي از ايشان درس گرفتم. واقعاً از اين بابت خوشحالم كه حداقل بخشي از شخصيت من تحت تأثير معاشرت با آقا شكل گرفته است. آنچه كه من از ايشان براي شما گفتم قطره اي از درياست و اصلا كسي مثل من نمي تواند ترسيم گر منش و سيره ايشان باشد.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *


Iran, Islamic Republic of
متن عالی وخوبی بود .
حقیقتاً جز حسرت و افسوس از ته دل چیزی عاید ما نمی شود . از خدا می خواهیم از عمر ناقابل ما کم کند و بر عمر با برکت ایشان بیافزاید که به حق نایب امام زمان هستند .
Iran, Islamic Republic of
جانم فدای خامنه ای رهبر
Iran, Islamic Republic of
به نام خدا.سلام
واقعا لطف الهی بود تا ایشون برای این انقلاب بمانند و ما امروز از برکات ایشون استفاده کنیم .

خدایا رهبر انقلاب را در سایه حمایت خود قرار ده.

مرگ بر ضد ولایت فقیه
یا علی