جمعه ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - 29 Mar 2024
 
۱

چند تا عراقی کشتی؟ راستش را بگو!

يکشنبه ۳۱ فروردين ۱۳۹۳ ساعت ۱۰:۱۷
کد مطلب: 355921
جاده کنار روستای «چاه خره» بود و تا روستای ما (چاه تلخ) ۷۰۰،۸۰۰ متری راه بود. همین طور که سلانه سلانه به طرف روستا می رفتم، اهالی روستایمان از دور مرا دیدند و به طرفم آمدند.
به گزارش جهان به نقل از آزادگان، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذاب‌هایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده مجید بنشاخته(سجایان) است:

اوایل شهریور ماه ۱۳۶۳ بود که سه ماه خدمت من در جبهه غرب تمام شد و روز پنجم شهریور به ما تسویه حساب دادند و راهی بوشهر شدیم. ابتدا ما را با خودروهای نظامی بردند. سپس خودرو شخصی کرایه کردیم و خودمان را به کرمانشاه رساندیم. شب را در ایستگاهی صلواتی ماندیم. اما منصور و مجید با من نبودند. آن ها زودتر از من وسیله ای گیر آورده و راهی بوشهر شده بودند. بعدها وقتی به روستا رسیدم، مادر و پدرم گفتند:

ـ وقتی منصور و مجید بدون تو برگشتند ما حسابی تکان خوردیم و گفتیم، حتما شهید یا مجروح شده ای که با آن ها برنگشته ای. به آن ها گفتیم: پس مجید کو؟ گفتند:

ـ ما زودتر آمدیم. او هم می آید.

ـ مگر شما با هم نبودید؟

ـ راستش را بگویید. مجید شهید شده؟

ـ نه!

ـ مجروح شده؟ در کدام بیمارستان بستری است...

ـ والله نه شهید شده و نه مجروح. یکی، دو روز دیگر می آید.

ساعت سه بعد از ظهر بود که به بوشهر رسیدیم. در بوشهر یک ساندویچ فروشی بود به نام «پاتوق» یکی از هم ولایتی های من صاحب آن بود. به مغازه او رفتم. مرا دید گفت:

ـ ا ِ! مجید برگشتی؟

ـ ها!

ـ به سلامتی.

چند ساعت بعد به اتفاق او حرکت کردیم. غروب بود که به روستا رسیدیم. بین جاده تا خانه ما مسافت زیادی بود که پیاده می رفتیم.

جاده کنار روستای «چاه خره» بود و تا روستای ما (چاه تلخ) ۷۰۰،۸۰۰ متری راه بود. همین طور که سلانه سلانه به طرف روستا می رفتم، اهالی روستایمان از دور مرا دیدند و به طرفم آمدند. عصر بود مردها و زن ها دور هم جمع شده بودند و از هر دری با هم سخن می گفتند. شنیدم که یکی فریاد زد:

ـ مجید اومد.

زن و مرد و بچه به استقبالم آمدند. مردها و پسرها با من روبوسی کردند و خوش آمد گفتند. احساس «مرد» بودن می کردم. «مردی» که از «جبهه جنگ» بازگشته است و رفته بود تا از آب و خاک و ناموس و دین اش دفاع کند. مادرم خودش را به من رساند و در حالی که گریه می کرد در آغوشم گرفت و سر و صورتم را بوسید و گفت:

ـ ننه سالمی؟ پس چرا با مجید و منصور برنگشتی. قربونت برم. الحمدالله که سالمی.

اسارت

مثل قهرمانی که جایی را فتح کرده، خانواده و اهالی روستا از من استقبال کردند. مادرم به شکرانه ی بازگشتم شربت و شیرینی داد. تا چند روز خانه ی ما مثل ساحل دریا مرتب پر و خالی می شد. اهالی روستای خودمان و حتی روستاهای اطراف می آمدند و از من درباره ی جبهه و جنگ می پرسیدند.

ـ مجید چند ماه جبهه بودی؟

ـ جبهه چطور جایی است؟

ـ خط مقدم هم رفتی؟

ـ عراقی هم کشتی؟

ـ تیر که نخوردی؟

ـ با چه تفنگی تیر می انداختی؟

ـ حمام هم بود؟

ـ همه پاسدار و بسیجی بودند؟

ـ هوا در کرمانشاه و قصر شیرین چطوره؟

ـ آن جاها کشاورزی هم هست؟

ـ چند تا عراقی کشتی؟ راستش را بگو!

ـ دوباره جبهه می روی؟

ـ پول هم دادنت؟

و من مجبور بودم به سئوال های بی پایان آن ها پاسخ بدهم. به برخی سئوال ها هم نمی توانستم پاسخ بدهم:

ـ مجید جنگ کی تمام می شه؟

ـ عملیات بعدی کجاست؟

ـ ایران چقدر بسیجی و پاسدار داره؟!

وقتی به این سئوال ها پاسخ «نمی دانم» می دادم، سرخورده و ناراضی می گفتند:

ـ پس توی این سه ماه چه می کردی؟

وقتی به روستا بازگشتم، پدرم در خانه نبود. وقتی با موتور سیکلت هوندا هفتادش وارد روستا می شود، خانه اش را شلوغ می بیند. دلواپس و نگران می پرسد:

ـ چه شده؟ خبری از مجید آمده؟

ـ چشمت روشن. خودش آمده.

پدرم موتور را به برادرم داد و شاد و خوشحال وارد خانه شد و به طرفم آمد و در حالی که مرا می بوسید گفت:

ـ به! به! سرباز خمینی آمده!

موقع تسویه حساب در جبهه غرب، ۲۵۰۰ تومان پول به من داده بودند. آن را در جیبم گذاشتم و تا بوشهر مواظب بودم که گم یا دزدیده نشود. فقط کمی از آن را خرج کردم. گرسنه ام بود و ساندویچ خریدم. پول ها را به پدرم دادم و گفتم:

ـ بیا! این هم شیرینی جبهه.

پدرم پول ها را گرفت و شمرد با شوخی گفت:

ـ کی می خواهی دوباره به جبهه بروی!
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *