سه شنبه ۱ خرداد ۱۴۰۳ - 21 May 2024
 
۰

این ریشو زبله کیه؟

سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۱ ساعت ۱۱:۲۰
کد مطلب: 247666
عکس‌های دریاچه زریوار رو می‌ذاشتن جلو روشون و می‌گفتن: این ریشو زبله کیه؟‌ می‌پرسیدن اون یکی کیه؟ اینور چیه؟ لباست تکاوریه؟
به گزارش جهان به نقل از فارس، آنچه می‌خوانید گوشه‌ای است از خاطرات کیانوش گلزار راغب. ایشان مدتی را در کردستان و در دستان گروهک کومله اسیر بود و سپس آزاد شد.  آنچه می‌خوانید مطلبی است بر گرفته از خاطرات ایشان که می‌گوید:

*وقت غروب بود و لحظه خداحافظی از دوستان. یگان خدمتی آقای سرخابی آذربایجانی و قدرت خرم‌آبادی و بهرام خط خطی، ژاندارمری بود. آنها همان‌جا ماندند. ما چهار نفر دیگر را سوار جیپی کردند و به سمت یگان‌هایمان حرکت دادند. محمد که اهل نیشابور بود و وهاب علی بخشی که از بچه‌های اسلامشهر بود عضو شهربانی بودند. آن‌ها را بین راه به شهربانی سردشت تحویل دادند. من و محمد گرمساری را به سپاه سردشت تحویل دادند. گرمساری میان سال بود و موهایش سفید شده و انگشتان دستش قطع شده بود. او راننده کمباین جهاد بود و اهل گرمسار.

در بدو ورود با برادر شهاب؛ فرمانده سپاه سردشت که کوتاه قد و چاق و بسیار خوش‌چهره بود، ملاقات کردیم. او از آزادی ما اظهار خوشحالی کرد. هنوز در دفتر فرماندهی بودیم که محمد گرمساری، ربیعی، معاون سپاه را دید و با او روبوسی کرد. برادر ربیعی از بچه‌های سمنان بود. قد بلندی داشت و همشهری محمد به حساب می‌آمد. وقتی سر و وضع محمد را دید یک دست لباس به او داد. بعد هم به حمام رفتیم تا غبار یک ساله را بشوریم.

کمی بعد ربیعی شرایطی فراهم کرد که محمد بتواند با برادرش در سپاه سمنان تماس بگیرد و آزادی‌اش را اطلاع بدهد. برادرش به او گفته بود از طرف سپاه سمنان ماموریت دارد یک زندانی را به سقز بیاورد و تاکید کرده بود خودش را هرجور شده ظرف سه روز آینده به سقز برساند و آنجا منتظرش بماند. برادر ربیعی از من هم خواست با اسدآباد تماس بگیرم. گفتم: تلفن‌های اسدآباد هندلی است. خیلی سخت می‌شود تماس گرفت. اما در واقع نمی‌خواستم تا سالم به اسدآباد نرسیده‌ام خبر آزادی‌ام را به خانواده بدهم.

شب را در سپاه سردشت ماندم. منتظر بودم ستون نظامی به سمت سقز حرکت کند ولی از حرکت ستون خبری نبود. تا دو روز بعد در سردشت معطل ماندیم.

روز سوم ربیعی و شهاب ما را صدا زدند و گفتند معلوم نیست ستون کی حرکت می‌کند، ما خودمان شما را به سقز می‌رسانیم. ماموریت داریم و باید به آنجا برویم.

برادر ربیعی که تنومند بود تیرباری به دست گرفت و قطار فشنگ را چند دور به کمر و شانه‌هایش بست. برادر شهاب هم رانندگی پاترول را به عهده داشت. به طرف بانه حرکت کردیم. به بانه که رسیدیم اول به دفتر فرماندهی ارتش رفتیم. برادر شهاب با فرمانده ارتش به دفتر مخصوص طرح و عملیات رفتند و بشقابی انگور جلو ما گذاشتند تا مشغول باشیم.

ساعتی بعد، از ستاد ارتش خارج شدیم. شهاب گفت باید امام جمعه بانه را هم با خودمان به سقز ببریم. وقتی به منزل امام جمعه بانه که پیرمردی بلندقامت و خوش چهره با موهای سفید بود رسیدیم، ایشان که از قبل آماده شده بود، سریع سوار خودرو شد. شهاب سرگذشت ما را برای ایشان تعریف کرد. حاج آقا که کرد و اهل سنت بود کلی ما را تحویل گرفت و به کومله و دموکرات لعنت فرستاد.

از جاده بانه تا سقز بدون محافظ در حال حرکت بودیم و هیچ‌گونه نیروی تامینی در جاده نبود. نگران بودم. با خودم فکر می‌کردم اگر دوباره به کمین کومله گرفتار شویم چه لقمه چرب و نرمی عایدشان می‌شود.

خوشبختانه به سلامت به سقز رسیدیم. ربیعی ما را به برادران سپاه تحویل داد. کلی سفارش ما را کرد و ضمن خداحافظی به محمد گفت: از اینجا تکون نخور تا برادرت بیاد و تو رو با خودش ببره. تو راهه، انشاءالله امروز می‌رسه.

بعدازظهر بیست و یکم شهریور بود که برادر محمد همراه دو نفر از برادران سپاه سمنان و دو زندانی به سپاه سقز رسید. نیم ساعتی با آنها خوش و بش کردیم. گفتند منتظرند برادر امیدی بیاید و زندانی‌ها را تحویل بگیرد.

امیدی از راه رسید و زندانیان را تحویل گرفت. آنها را به طرف بازداشتگاه می‌بردند. من و محمد هم دنبال سرشان راه افتاده بودیم که توی راهرو بازداشتگاه یکباره چشمم به سعید سردشتی افتاد. یکی از بچه‌های سپاه او را به سمت دستشویی می‌برد.

با تعجب به محمد گفتم: اِ، سعید اینجا چه کار می‌کنه؟ چرا بازداشته؟

محمد هم با ناباوری به او زل زد و گفت: آره خودشه، مگه چه کار کرده؟

سعید ما را ندید. چند لحظه بعد که امیدی و برادر محمد از بازداشتگاه خارج شدند به امیدی گفتم: ببخشید برادر، سعید چرا بازداشته؟

- شما؟

- کیانوش گلزار راغب. من و محمد تازه از دست کومله آزاد شدیم.

امیدی با آغوش باز به طرفم آمد و مرا بغل کرد و گفت:‌ پس کیانوش تو هستی؟

- مگه منو می‌شناسی؟

- تو یک سال گذشته ده‌ها نامه از سپاه اسدآباد و همدان و سپاه سنندج و مریوان درباره سرنوشت تو و برادرت برامون رسیده.

- حالا سعید چرا بازداشته؟

- مگه اونو می‌شناسی؟

- آره، اونم پیش ما زندانی کومله بود.

- سعید موجود عجیبیه، فعلا زندونیه.

- ولی من خودم کمکش کردم از دست کومله فرار کنه، خیلی هم اذیتش می‌کردن.

محمد هم حرف‌های مرا تایید کرد و گفت: اون تنها کسی بود که تونست از چنگ کومله فرار کنه.

امیدی گفت: باشه، درباره این موضوع بعدا صحبت می‌کنیم، فعلا بریم دفتر من.

برادر محمد گفت: آقای امیدی اگه اجازه بدین ما مرخص می‌شیم، تا شب نشده باید از منطقه خارج شیم.

- اختیار ما هم دست شماست.

به محمد گفتم: شما از کدوم مسیر می‌رین؟

نگاهی به برادرش کرد. او گفت: اول می‌ریم سمت ارومیه و از اونجا می‌ریم به سمنان، اگه دوست داری می‌تونی با ما بیای.

- نه ممنون، من می‌رم سمت کرمانشاه و همدان.

با محمد، آخرین یار دوران اسارت هم خداحافظی کردم و آنها رفتند.

ساعتی بعد برادر امیدی صدایم کرد. به دفترش رفتم. گفت: خب موضوع سعید چیه؟

- سعید شش ماه پیش ما بود و ما نفهمیدیم چه کاره‌س. خودم فراریش دادم و حالا می‌بینم اینجا گرفتاره.

- زیاد تو نخش نرو، مشکلاتی داره که انشاءالله حل می‌شه.

- مگه چه کار کرده؟

- تو حاضری اظهاراتت رو امضا کنی؟

- آره، اون مغضوب کومله بود.

برگه‌ای جلو دستم گذاشت و گفت: هرچی درباره سعید می‌دونی بنویس.

شهادت‌نامه‌ای نوشتم و ماجرا را شرح دادم. از گذشته سعید اظهار بی‌اطلاعی کردم. درباره زندانی شدن و فرار او توضیح دادم و نوشتم که او گفته بود در سردشت آرایشگر بوده است.

امیدی بعد از خواندن شهادت‌نامه گفت: خب از وضعیت اونجا برام بگو.

- آقای امیدی تو رو خدا شما دیگه شروع نکن، چند برگه بده تا هرچی می‌خوای خودم برات بنویسم، می‌دونم چی می‌خوای.

- چی می‌خوام؟

- می‌خوای بازجویی کنی.

- اشکالی داره؟

- نه اشکالی نداره ولی من دیگه از بازجویی بیزارم.

- چرا؟

- یکسال و چند ماه تو کومله هر هفته بازجویی می‌شدیم. هر دفعه هم حرفای تکراری. هر وقت هم تناقضی تو حرفامون پیدا می شد، پدرمون در می‌اومد تا قضیه رو راست و ریس کنیم.

- چی می‌گفتن؟

- چه می‌دونم،‌یه بار می‌گفتن برادر احمد کیه، چند سالشه، چطوریه، کجاییه، چند بار دیدیش، سوادش چقدره، کدوم منطقه بودین، با کیا اومدین کردستان، چرا با ما می‌جنگین.

عکس‌های دریاچه زریوار رو می‌ذاشتن جلو روشون و می‌گفتن: این ریشو زبله کیه؟‌ می‌پرسیدن اون یکی کیه؟ اینور چیه؟ لباست تکاوریه؟ برادرت رو شناسایی کردیم. هوادارامون رفتن تحقیق کردن، بابات سرمایه‌داره، شما مزدور امپریالیزمین. مخالف طبقه کارگرین. به زنا اهمیت نمی‌دین.

یه روز دیگه می‌گفتن آخوندا کشور رو گرفتن. تقصیر بهشتی بود. بنی‌صدر قرار بود با ما باشه ولی نامردی کرد و نارو زد. صدام خیلی مرده، مسئولای رژیم چرا این جوری با ما رفتار می‌کنن؟ می‌گفتم: به من چه، مگه من مسئولای جمهوری اسلامی رو بزرگ کردم که حالا باید جواب بدم.

کلاس می‌ذاشتن و می‌گفتن هرچی سؤال دارین بپرسین. اینجا بحث آزاده، اشکالی نداره اگه انتقاد کنین.

می‌پرسیدیم؛ این جامعه اشتراکی چه جور جاییه؟ جواب می‌دادن وقتی طبقه کارگر بیاد سرکار، همه مردم صبح می‌رن سرکار و شب برمی‌گردن غذاشون و تحویل می‌گیرن و بعدشم میرن دنبال عشقشون.

- ما می‌خوایم جامعه اشتراکی رو بهتر بفهمیم و نقش زن و مرد رو بهتر تشخیص بدیم.

- الان یه ساله پیش ما هستین خودتون می‌بینین که پیمشرگای دختر و پسر ما غروب از اینجا راه می‌افتن و فردا صبح می‌رسن تو یه مقر دیگه، تا حالا دیدین برای اونا مشکل اخلاقی پیش بیاد؟

- ما که اصلا مقرهای شما را ندیدیم از کجا بدونیم؟ این پیشمرگا چه کار می‌کنن، ازدواج می‌کنن؟

- نه، نیازی به ازدواج ندارن، اونا اصلا غریزه جنسی ندارن،‌ دربست در اختیار طبقه کارگرن.

بله جناب امیدی، این جوری سؤال و جواب پس می‌دادیم.

امیدی مکثی کرد و گفت: حالا نمی‌خوای به ما کمک کنی؟

- البته که می‌خوام ولی بذار یه نفس راحتی بکشم، بعدش هرچی خواستی برات می‌گم. شما دیگه مثل ژاندارمری سردشت باهام رفتار نکنید، ما رو مثل گوسفند نشوندن تو چمنای حیاط و یه سرباز شده بود چوپونمون که در نریم. دو ساعت فرم پر کردیم، سه ساعتم بازجویی پس دادیم، آخرشم گفتن چرا اعدامت نکردن، چرا آزاد شدی؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟...

امیدی خندید و گفت: راستی چرا آزادت کردن؟

من هم خندیدم و گفتم: ‌تو رو خدا شما دیگه دست رو نقطه ضعفم نذار که دلم خونه.

- شوخی کردم ولی یه چیزایی هست که می‌خواد درباره‌اش حرف بزنی.

- حتما در مورد سعیده.

گفت: هم آره، هم نه.

- خوب چیه؟

- یه کمی از اوضاع زندان و نیروهای کومله برام بگو.

- اسفبار بود.

شروع کردم به تشریح اوضاع تا رسیدم به زن‌ها و دخترهای کومله.

امیدی پرسید: رفتار دخترا با شما چطور بود؟

- والا اونا زیاد به ما نزدیک نمی‌شدن ولی از دور می‌دیدیم که لباس مردونه می‌پوشن و روسری سرشون نیست و شب و روز تو راه‌ها و بی‌راهه‌ها هستن.

- چرا به شما نزدیک نمی‌شدن؟

- آخه از ما وحشت داشتن، چون ما دقیقا شبیه انسان‌های نئاندرتال شده بودیم!

- اسلحه هم داشتن؟

- اکثرشون داشتن، فقط چند تا بودن که هیچ وقت ندیدم اسلحه دست بگیرن.

- اونایی که اسلحه نداشتن کیا بودن؟

حالم گرفته شد. گفتم: برادر امیدی داری بازجویی می‌کنی‌ها؟

- نه به خدا، می‌خوام در مورد دخترای کومله بیشتر بدونم.

همان موقع پیرمردی بسیجی وارد دفتر شد. امیدی مرا به او معرفی کرد و گفت: عمو قنبر، این برادر اسیر ضد انقلاب بوده.

عمو قنبر به طرفم آمد و کلی ماچ و بوسه نثارم کرد و به ترکی گفت: واقعا بو افتخار سپاه ده.
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *