جمعه ۷ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 26 Apr 2024
 
۰

بسته شعر ویژه شب هشتم ماه محرم

پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۹۶ ساعت ۱۹:۰۶
کد مطلب: 553260
چندین قطعه شعر از شاعران آئینی برجسته و به نام کشور را با موضوع حضرت علی اکبر (ع) تقدیم می‌کنیم.
بسته شعر ویژه شب هشتم ماه محرم
به گزارش جهان نيوز، شاعران آیینی کشورمان هر کدام به یاد عزای سالار شهیدان و یاران وفادارشان شعری سروده‌اند که به اشعاری در آستانه روز هشتم و علی اکبر (ع) تعلق دارد.
شعر محسن عرب خالقی به مناسبت روز هشتم ماه محرم
بازدلشوره ای افتاده به جانم چه کنم
تندترمیزند آخرضربانم چه کنم
پسرم رفته و چندیست از او بی خبرم
باز هم بی خبری برده امانم چه کنم
آه یا راد یوسف پسرم برگردد
نگرانم نگرانم نگرانم چه کنم
همه ترسم از این است صدایم بزند
دیر خود رابه کنارش برسانم چه کنم
گرگهادور وبر یوسف من ریخته اند
پدری پیرم وافتاده جوانم چه کنم
به زمین خورده انار من وصد دانه شده
جمع باید کنم او راو ندانم چه کنم
جگرسوخته ام را زحرم پوشاندم
مانده ام زار که باقد کمانم چه کنم
شعر سید حمید رضا برقعی به مناسبت روز هشتم ماه محرم
پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا
پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا
به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر
به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا
پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد
پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را
در این آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی
مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا
پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد
پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا
پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده، از این صحرا به آن صحرا
که دیده این‌چنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟
و خاک‌آلوده‌تر از او به غیر از چادر زهرا
شعر علی اکبر لطیفیان به مناسبت روز هشتم ماه محرم
بار من را كمرم نه سر زانو برداشت
كاسه ی زانوی من در طلبت مو برداشت
در خداحافظی ات بود كه من افتادم
آه راحت نتوان چشم ز آهو برداشت
آهوی خوش قد و بالای حرم، میكُشَمَش
نیزه زن را كه رسید از رویت ابرو برداشت
هر چه كردم بخدا روی به قبله نشدی
علتش نیزه ی آن بود كه پهلو برداشت
دیدم از دور كسی رَختِ تو را میپاید
آمدم زودتر از من او همه را او برداشت
زخمهای بدنت از دو طرف مرتبط اند
هر كسی نیزه ای از پشت زد از رو برداشت
بین ِ میدان نشد اما وسطِ خیمه كه شد
آخرش عمه ی تو دست به گیسو برداشت
بخدا خسته شدم آه كجایی اكبر
كاسه ی زانوی من در طلبت مو برداشت
عاقبت توی عبایی جگرم را بردم
با چه وضعیتی آخر پسرم را بردم
شعر غلامرضا سازگار به مناسبت روز هشتم ماه محرم
ثمر دلم که وجود تو شده پاره چون جگرم علی
منم آسمان ولایت و تو ستارۀ سحرم علی
بنگر ز داغ تو ای پسر، که چه آمده به سرم علی
تو بگو چگونه نگه‌کنم، که تو جان دهی به برم علی
پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی
نه مراست طاقت داغ تو، که تو در جمال، پیمبری
پدرت قتیل غم تو و تو شهید نیزه و خنجری
به کدام زخم تو بنگرم، که قتیل این‌همه لشکری
تو ز زین فتادی و آسمان، شده تیره در نظرم، علی
پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی
مه آرمیده به خون من، بدن لطیف تو یکسره
ز هجوم نیزه و تیرها شده حلقه‌حلقه‌تر از زره
همه زخم‌های تن تو را، زده نوک نیزه، به هم گره
به شهادت همه تیغ‌ها، شده سینه‌ات، سپرم علی
پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی
به صدای گریۀ عمه‌ات، به سرشک دیدۀ خواهرت
به رباب و اشک خجالتش، به گلوی خشک برادرت
که دریده فرق تو را ز هم؟که نشانده نیزه به حنجرت؟
به‌کدام زخم تو خون‌ دل، چکد از دو چشم‌ترم علی؟
پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی
به کدام عضو تو بنگرم؟ که جدا شدند جدا جدا
تن پاره‌پاره نشان دهد، که هزار بار شدی فدا
ز هزار زخم تو می‌رسد، به فلک صدای خدا خدا
به چه طاقتی بدن تو را، سوی خیمه‌ها ببرم علی
پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی، پسرم علی
شعر صابر خراسانی به مناسبت روز هشتم ماه محرم
سالــها یک به یک گـذر می کرد
مرد همــــسایه پیـــرتر می شد
لحــظه ها از مقـابل چـــشمش
می گذشــت و دیـــرتــر می شد
پسرش نیست خـانه اش قبر است
دل ا و بیـــن بـ ـاغ می گـــیرد
بــشنود تــــا شـــهید آوردند
از جوانـــش ســـراغ می گیـــرد
آمــد امـــا پســـر نــه، تابوتـــش
پیر شد تا که او جوان شده است
این که دق کرده است حق دارد
پدر چـــند استــخوان شده است
تازه حق داشت استخوان را هم
تــک و تنــــها نمی شود ببری
گریه می کرد و زیر لب می گفت
پـــسر من فــدای آن پـــدری...
کـــه روی خـــاک داغ کربـــبلا
جگــری پـــاره پــــاره پیـــدا کرد
ســر اکــبر حــسیـن جان هم داد
زینــب او را دوباره احـــیا کرد
صـورت از صـورت پسـر بـرداشت
بعد از ان بوسه زد بـه روی عــلی
با دو انگــشت لخــته خون ها را
در مــی آورد ا ز گــلوی عـــلی
نــــا امیـــدانه الـتماسش کرد
علـــی اکـــبر جـــوان بگـــو بــابــا
ســـر ظــــهر نمـــاز آمــــده است
پاشــــو اکبـــــر اذان بگـــو بــابــا 
شعر قاسم صرافان به مناسبت روز هشتم ماه محرم
آرام کن اهل حرم را با قدمهایت
با آیه‌ی چشمان خود پیغمبری کن باز
لب باز کن حرفی بزن با من علی اکبر!
با لحن شیرینت برایم دلبری کن باز
از شوق تو در عاشقی دارم خبر اما
آرامِ جان! آرامتر رو سوی میدان کن
مویت نمانَد از پَرِ عمامه‌ات بیرون
کمتر پدر را این دمِ آخر پریشان کن
خیلی ندیدم صورتت را خوب در خیمه
وقتی که خود را ماه من! آماده می‌کردی
رو می‌گرفتی از من اما خوب می‌دانم
دل کندن من از خودت را ساده می‌کردی
دیدی خدا ! در عشقت از اکبر گذشتم من
دل کندن از این نور حق، الحق که مشکل بود
می‌دانی از حس پدر بودن نمی‌گویم
عشق است در پرده، تمامش قصه‌ی دل بود
اکبر شبِ سجاده‌اش روشن تر از روز است
تو خوب می‌دانی که مست نور ذات است او
خُلق محمد دارد و انوار زهرایی
مثل علی تصویر اسما و صفات است او
با دیدنش آه از دل اهل حرم برخاست
تا روبروی خیمه چون آهو قدم می‌زد
میدان نرفته، برق چشمانش رجز می‌خواند
صف های دشمن را دو ابرویش به هم می‌زد
بر مرکبش بنشست و «لا حول ولا...»یی گفت
با ذکر «یا قهار» تیغش را به کار انداخت
می‌زد چنان انگار شمشیرش دو دم دارد
پیران میدان را به یاد ذوالفقار انداخت
با «یا علی» هر ضربه‌اش یک جان دیگر داشت
با «یا حسین» از میسره تا میمنه می‌رفت
گاهی میان رزم اگر می‌گفت «یا زهرا»
تا قلب لشکر مثل حیدر یک تنه می‌رفت
یک عده مبهوت شجاعت های بی حدش
یک عده مقهور توان و سرعتش بودند
آنقدر زیبا بود این شمشیر زن، حتی
سرهای روی خاک محو صورتش بودند
آمد به سویم با لب خشکیده از میدان
آمد به جانم آتشی دیگر زد و برگشت
این بار هم تا رفت این قلب پریشانم
پشت سرش یک چند باری آمد و برگشت
دیدم که فرقش چون علی وا شد دلم لرزید
حس می‌کنم «فزت و رب الکربلا» می‌خواند
چه اتفاقی داشت در آن نقطه می‌افتاد؟
یا رب! چرا اعضا و رگ هایش مرا می‌خواند؟
در گرد و خاک صحنه اکبر را نمی‌شد دید
از مشرکانِ بدر آنجا هر که بود آمد
وقتی که دیدم نا‌له از هفت آسمان برخاست
فهمیدم آن شه زاده از مرکب فرود آمد
دیدم دلم را «اِرباً اربا» کرده‌اند انگار
من زودتر از عمه پی بردم به راز تو
اما خودش را زودتر زینب رساند آنجا
من مانده بودم غرق در راز و نیاز تو
می‌خواستم یک بوسه، اما هر چه ‌می‌گشتم
در پیکرت بابا! دریغ از گوشه‌ای سالم
دیدم توانی نیست در پای من و زینب
گفتم: بیایید ای جوانان بنی هاشم
بابا برای بردنت حسرت به دل ماندم
کم بود آغوشم، عبایی پهن لازم بود
تشییع تو زیبا شد آخر این عبا تابوت
در دست عون و جعفر و عباس و قاسم بود

منبع:باشگاه خبرنگاران
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *