جمعه ۱۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - 3 May 2024
 
۰
بررسي و نقش ايدئولوژي‎هاي مدرن

جدال فرهنگ و اقتصاد

شهريار زرشناس
جمعه ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ ساعت ۰۹:۵۸
کد مطلب: 286014
گاهي اوقات تا حدي مي‎توان ساختار را دگرگون کرد، اما ماهيت سيستم عوض نمي‎شود. البته زماني هم فرا مي‎رسد که چينش ساختار خيلي عوض شود و به تبع آن سيستم تغيير کند.
جهان نيوز - شهريار زرشناس:
 در اين يادداشت به دو بحث کليدي تلقي لنيني از ايدئولوژي و انديشه‎هاي لوکاچ در نقد ايدئولوژي مارکس خواهيم پرداخت .

تلقي لنيني از ايدئولوژي


اگرچه تلقي لنيني از ايدئولوژي، خلاف روح مارکسيسم نيست، اما با آن‎چه که مارکس گفته فرق دارد. لنين رساله بسيار معروفي بهنام «چه بايد کرد؟ » دارد که در سال 1902نوشته است. او در اين کتاب از ايدئولوژي کارگري و ايدئولوژي بورژوايي نام مي‎برد و مي‎گويد: وظيفه ايدئولوژي بورژوايي تحميق مردم است، اما اساسا وظيفه ايدئولوژي کارگري هدايت انقلاب است. لنين چيزي را به تئوري انقلاب مارکسيسم وارد مي‎کند که اساسا مقدار زيادي با آن‎چه که مارکس مي‎گويد تفاوت اساسي دارد.

از فحواي کلام مارکس نوعي جبرانديشي استنباط مي‎شود يعني مارکس به گونه‎اي حرف مي‎زند که انگار روند رشد نيرو‎هاي مولدي که او مي‎گويد الزاما به انقلاب منجر خواهد شد و آگاهي و اختيار و عنصر انساني نقش چنداني در اين بين ندارند اما لنين اين تلقي را عوض مي‎کند. لنين آشکارا اين بحث را مطرح مي‎کند که اگر طبقه کارگر را به حال خود ر‎ها کنيم، طبقه کارگر انقلاب سوسياليستي نخواهد کرد. يعني به باور او بايد عنصر آگاهي سوسياليستي را به درون طبقه کارگر وارد ساخت.

يکي از وجوه مهم آثار لنين مخصوصا کتاب «چه بايد کرد؟» همين موضوع است. درواقع لنين معتقد است جنبش به خودي خود ، فايده‎اي ندارد. ما بايد به درون طبقه کارگر وارد شويم و ايدئولوژي سوسياليستي را برايش به ارمغان ببريم. او انقلاب نمي‎کند، بلکه تنها اعتصاب مي‎کند تا دستمزد بيشتري به او تعلق گيرد يا در نهايت با کارفرما درگير مي‎شود تا رفاه خود را بالا ببرد. به قول لنين، طبقه کارگر اکونوميستي عمل مي‎کند يعني فقط تقاضاي اقتصادي خواهد کرد؛ تقاضايي در سطح اين‎که ساعت کار تغيير کند، شرايط کار راحت‎تر شود، محيط عوض شود، تعطيلات را بيشتر کنند و... ؛ اما انقلاب نمي‎کند. انقلاب سوسياليسي زماني اتفاق خواهد افتاد که آگاهي سوسياليستي وارد طبقه کارگر شود، از اين رو به لحاظ فلسفي لنين در مقابل جبرگرايي مارکس به‎سمت اختيارگرايي مي‎رود و در مقابل اقتصادگرايي شديد مارکس به‎سمت توجه به عنصر آگاهي سوق پيدا مي‎کند. البته اتفاق ديگري هم رخ مي‎دهد. نگاه عمدتا اقتصادي مارکس -که خيلي براي اقتصاد اهميت قائل بود و معتقد بود تحولات اقتصادي در نهايت مسير را باز خواهند کرد به‎سمتي که مسير جبري تاريخ است- در نگاه لنين تغيير مي‎کند، يعني فضا براي عناصري که مارکسيست‎‎ها روبنايي مي‎دانند باز مي‎شود.

لنين به نسبت مارکس نقش عوامل فرهنگي و فکري و در يک جمله ايدئولوژي را در تحول سياسي پررنگ مي‎کند. به همين دليل براي لنين، «حزب» اهميت زيادي پيدا مي‎کند، چون کار حزب اين است که ايدئولوژي و آگاهي سوسياليستي را به ميان مردم ببرد تا به اين ترتيب، تغيير و حاصل شود. در اين‎جا نه تنها ايدئولوژي بار منفي ندارد بلکه با ايدئولوژي خوبي به‎نام «ايدئولوژي سوسياليستي» از نظر لنين رو‎به‎رو هستيم که نه تنها اهميت دارد بلکه جزو لوازم انقلاب است. در واقع از نظر لنين اگر ايدئولوژي بنا شد قطعاً انقلاب سوسياليستي رخ نخواهد داد. يعني نگاه مارکسي تا حد زيادي تغيير مي‎کند و برخلاف نگاه مارکس چيزي که مارکسيست‎‎ها به آن روبنا مي‎گويند اهميت پيدا مي‎کند. 

انديشه‎‎هاي لوکاچ


«لوکاچ»، جامعه‎شناس مارکسيست اهل مجارستان است که در سال 1970 درگذشت. وي حوزه‎‎هاي مختلفي را به لحاظ تئوريک بازکاوي مي‎کند و به خصوص به ادبيات و هنر توجه بسيار دارد. او مقالاتي درباره مباحث ادبي دارد و در مورد تئوري «رُمان» بحث کرده است.

يکي از منتقدين ادبي بنام «لوسين گلدمن» که برخي از آثارش به فارسي ترجمه شده، از پيروان لوکاچ است که انديشه‎‎هاي او را در عرصه‎‎هاي رمان و هنر بسيار مورد نقد و بررسي قرارداده است. تئوري‎هاي لوکاچ در بحث ادبيات خيلي مفيد است و به ما در شناخت رمان کمک مي‎کند. فکر مي‎کنم يکي از معضلاتي که ادبيات داستاني متعهد نسبت به انقلاب اسلامي دارد اين است که حقيقت فلسفي را نمي‎شناسد. رمان، باطن فلسفي دارد. رمان، حکايت و قصه و... نيست. رمان محصول مدرنيته است و ريشه در فلسفه اومانيستي دارد، حتي پيوند نزديکي با فردانگاري مدرن دارد. البته اين سخن بدان معنا نيست که ما نمي‎توانيم رمان را در راستاي اهداف انقلاب به استخدام خود درآوريم، چون ما توانستيم با خيلي از مظاهر ديگر مدرنيته اين کار را انجام دهيم. ژورناليسم هم محصول مدرنيته است. ژورناليسم از قرن هفدهم باب شد. هيچ تمدني را در تاريخ پيدا نمي‎کنيد، غير از غرب مدرن که پديده‎اي مانند ژورناليسم داشته باشد يا مفهومي همچون رسانه مدرن در آن موجود باشد. همه اين‎ها مدرن هستند و البته اين قابليت را دارند که با توجه به اقتضائاتشان - نه به‎طور مطلق- تا حدود زيادي در مسير اهداف ما قرار بگيرند. به اعتبار ديگر اين‎ها موجودات زنده هستند، يعني ماهيت دارند وقتي ماهيت و چيستي دارند، پس کليت هستند. وقتي کليت هستند داراي سيستم، اجزا و عناصري هستند. بين اين عناصر با همديگر ارتباطاتي و بين اين عناصر و ساب سيستم ارتباطاتي و حتي بين ساب سيستم‎‎ها با هم ارتباطاتي هست. مجموعه اين‎ها مي‎شود ساختار وجودي‎شان، چون فرق سيستم با ساختار در همين است. سيستم، کليتي است که ماهيت واحدي دارد. ساختار نيز عبارت است از نوع چينش عناصر دروني سيستم يعني هر سيستمي، چينشي و آرايشي دارد و عناصرش به‎نحوي درکنار هم قرار گرفته‎اند. اين نوع چينش، ساختار ناميده مي‎شود.

گاهي اوقات تا حدي مي‎توان ساختار را دگرگون کرد، اما ماهيت سيستم عوض نمي‎شود. البته زماني هم فرا مي‎رسد که چينش ساختار خيلي عوض شود و به تبع آن سيستم تغيير کند. ما تا حدودي مي‎توانيم در ساختار‎هاي سيستم تصرف کنيم به‎نحوي که آن سيستم دگرگون نشود، يعني بتواند واقعيت وجودي خودش را حفظ کند. گاهي هم دخالت ما به‎نحوي است که سيستم دگرگون مي‎شود، اما بايد دقت کنيم کارايي لازم را براي ما داشته باشد. 

يکي از کساني که در زمينه نسبت فلسفي رمان با نظام سرمايه‎داري، نسبت فلسفي رمان با مدرنيته، نسبت فلسفي رمان با فردانگاري مدرن کار کرده، لوکاچ است. 

کتاب معروف لوکاچ، «تاريخ و آگاهي طبقاتي» است که در آن اين بحث را مطرح مي‎کند که شرايط اقتصادي لزوما آگاهي طبقاتي درست نمي‎کند. لوکاچ حتي تئوري پرولتارياي مارکس را به‎صورت غير مستقيم تا حدي به چالش مي‎کشد. مارکس از پرولتاريا، موجود اسطوره‎اي و افسانه‎اي ساخته است. لوکاچ بي‎آنکه بخواهد به مارکس تعرض مستقيم کند رابطه زيربنا و روبنا را به‎گونه‎اي تفسير مي‎کند که پرولتاريا به چالش کشيده مي‎شود، چون در اين‎جا پرولتاريا محصول صرف و مستقيم شرايط اقتصادي نيست. پرولتاريا در اين‎جا موجودي است که فرهنگ و ايدئولوژي مي‎خواهد.

حرف‎‎هاي لوکاچ بعدها بسيار مورد توجه مارکسيست‎‎ها قرار گرفت. بدان جهت که تجربه شوروي به آن‎ها نشان داد که صرف تغيير دادن مالکيت خصوصي و زيربناي اقتصادي چيزي را عوض نمي‎کند و به آن‎ها فهماند که پرولتارياي افسانه‎اي وجود ندارد. طبقه کارگر تا زماني که فرهنگ نداشته باشد اصلا نمي‎تواند حکومت کند. طبقه کارگر وقتي فرهنگ لازم و مهارت و تخصص‎‎هاي لازم را ندارد اصلا قادر به حکومت کردن نيست. عده‎اي ديگر بايد به‎جاي او بيايند و حکومت کنند و با اين اتفاق کل تئوري از هم مي‎پاشد. يعني طبق نظر مارکس بر مبناي هگلي، تاريخ پرولتاريا را مي‎آفريد اما با بحث‎‎هايي که لوکاچ انجام داد مشخص شد تاريخ پرولتاريا را نمي‎آفريند. اين پرولتاريا بايد در عرصه فرهنگ و با هنر و ادبيات ساخته شود. لوکاچ به اين‎ها توجه بسيار دارد. البته قبل از لوکاچ هم تا حدي «گرامشي» به اين‎‎ها توجه داشت. 

در اين‎جا ايدئولوژي که بحث محوري است اهميت دوچندان پيدا مي‎کند؛ به‎نحوي که گاه مي‎تواند مسير حرکت زيربنا را عوض کند.يکي از چيز‎هايي که لوکاچ برآن تأکيد دارد اين است که چون در جامعه سوسياليستي اروپا فرهنگ سوسياليستي وجود ندارد زيربناي اقتصادي دگرگون خواهد شد و به‎سمت سرمايه‎داري بازخواهد گشت. البته مارکسيست‎‎ها و سوسياليست‎‎ها لوکاچ را مجبور کردند که حرف‎هايش را پس بگيرد، هرچند حرف‎هاي او بعدها شکل علمي به خود گرفت و درست از آب درآمد. از اين‎رو خيلي از چپ‎‎ها به‎ويژه اروپايي‎‎ها مي‎گويند وقتي که انسان سوسياليستي و فرهنگ سوسياليستي نداريم بعيد است که بتوانيم جامعه سوسياليستي بسازيم. در اين ميان چيز‎هايي که مورد بي‎توجهي سوسياليست‎‎ها بود مانند مسائل ديني و معنوي برايشان مهم شد. تربيت انسان و توجه به مباحث فرهنگي از نظر مارکسيست‎‎هاي استاليني نيز ارزشي نداشت، چون آن‎ها فقط به اقتصاد توجه داشتند و مي‎گفتند وقتي اقتصاد عوض شود، همه چيز عوض مي‎شود، اما اين نگاه‎‎ها بعد‎ها تغيير کرد.
منبع:پنجره
نام شما

آدرس ايميل شما
برای ارتقای فرهنگ نقد و انتقاد و کمک به پیشرفت فرهنگ و اخلاق جامعه، تلاش کنیم به جای توهین و تمسخر دیگران، نظرات و استدلال هایمان را در رد یا قبول مطالب عنوان کنیم.
نظر شما *