وقتی برای اولین بار با جیپ لندرور خود از لابهلای درههای سنگلاخی میگذشت، در دل به تکلیف بزرگ میاندیشید. مرشد راه به نگاهی او را برانگیخته بود و مسیرش را روشن ساخته بود: هجرت و هجرت و هجرت.
«ولی نعمتان»، «میراثداران زمین»، «وارثان انقلاب»، «پابرهنگان و زاغهنشینان»، «مستضعفان و کوخنشینان» و... واژههایی بود که عبدا...، جوان 25 سالهای که هنوز حاجی نشده بود، در ذهن خود مرور میکرد.
تکلیف در رفتن بود و ماندن، طریق مردان خدا نبود. جوان تهرانی که تازه ازدواج کرده بود، بار سنگینی بر دل و دوش خود احساس میکرد. باری که روحا...، پیر عدالت بر دوشش گذاشته بود:
آنبار که گردون نکشد یار سبک روح
گر بر دل عشاق نهند بار نباشد
«تکلیف بزرگ» جانش را مسخر و ذهنش را مشغول ساخته بود. لحظه به لحظه فریاد مرشد انقلاب در گوشش طنینانداز بود:
«تمام توان خود را صرف خدمت به این زاغهنشینها و مستضعفین کنید.»
از صعوبت راه، بیماریهای واگیردار، جذام، حصبه، مالاریا، فرهنگخرافی، گرسنگی، تشنگی، درد، رنج و سختی بسیار شنیده بود، اما در انتخاب راه مصمم بود.
مصایب راه نمیتوانست او را پشیمان کند و از راه رفتن باز دارد، این راه برای او ابدی بود. باید تا انتها میرفت. این شد که از «دروازهدولاب» تهران با پای پیاده، انبان آذوقه و عشق بر دوش کشید تا به دیار شیعیان مظلوم «بشاگرد» بشتابد.
دیگر پس از ربع قرن، او والی دلهای «بشاگرد» شده بود. «بشاگرد» برایش دیار عهد بود، عهد میان او و ولایت، عهد میان او و عدالت، عهد میان او و محرومیت و عهد میان او و هجرت. هجرت از هیچ به بینهایت.
پیش از او، آنجا دیار فراموششدگان بود، اما امروز «بشاگرد» آشنا است. آشنا به نام آن مرد غریب.
آن روز که خورشید بر سردی کلبه گرمی ندیده یتیمان «بشاگرد»ی میتابید، عیاران و سررشتهداران ظاهرپرست تلاشهای او را گداپروری میخواندند و برای پاک کردن نقشه «بشاگرد» نقشهها میکشیدند.
آن روز که تنها سوغات سفر بیحاصل نخستوزیر پایتخت، برای مردم «بشاگرد»، هیمنه آهنین و صدای دردآلود بالگردش بود و یا آن زمان که رییسجمهور سازندگی جوانان «بشاگرد»ی را به کار در کیش دعوت میکرد، والی بیادعای «بشاگرد» از خودکفایی میگفت: «بشاگرد را باید بشاگردی بسازد.»
مرام و سرشت پیامبر «بشاگرد» عبرت بود و سرمشق برای سیاسیون و اهل قدرت.
تمام تلاشش این بود که انفاق، به نقطه نیاز برسد و اجازه نمیداد که ریالی از انفاق خرج نمایش دارایی و مانور قدرت شود.
پیر «بشاگرد» سردی توانفرسای کوه را با آتش گداخته چهره زاغهها تحمل کرد و گرمای تابسوز بیابان را با محبت دامنگیر کوخنشینان.
ربع قرن به عشق این خطه زیست و در دیار غربت خدمت کرد تا در ساحت انقلاب، دیگر «بشاگرد» دیار فراموشی نباشد.
او ماند تا راه امام بماند و حرفش بر زمین نماند.
سالی دیگر از هجرت ابدیش گذشت ، خدایش بیامرزد و روحش قرین رحمت باد.