توجیه القاعده برای عملیاتهای انتحاری و کشتن اهل سنت/ ماجرای جذب پیک القاعده به سرویسغربی
گروه بینالملل جهان نیوز: آنچه در پی می آید قسمت نهم از سلسله مصاحبههای تفصیلی عضو سابق القاعده (با نام مستعار رمزی) با روزنامهی عرب زبان الحیات است. رمزی در بخشهای پیش چگونگی ورودش به عوالم «جهادی» و رفتنش به کشورهای مختلف برای جهاد را شرح داد و نهایتا داستان پیوستنش به القاعده را روایت کرد. او همچنین موضوع درگیری فکری با خودش بر سر صحیح یا غلط بودن مشی القاعده را هم تشریح نمود و اینکه چطور این درگیری فکری همزمان شد با زده شدن ردّش توسط یک سرویس اطلاعاتی خارجی. ادامه جریانات را میخوانیم:
*تحول فکریات و کودتای فکریات ضد القاعده چطور به وجود آمد؟
-در افغانستان شروع کردم به بازنگری در تفکراتم؛ چونکه آموزشهایمان متمرکز بود بر اهداف غیرنظامی مثل حمله به هتلها و مسموم کردن منابع آب و حمله به سدها و مخازن آب و سینماها.
این چیزها کاملا و صد در صد با آن هدفها و آموزشهایی که در بوسنی داشتیم متفاوت بود. عملیات منفجر کردن سفارتخانههای آمریکا در کنیا و تانزانیا مرا از درون تکان داد. شروع کردم به پرسش از خودم که آیا جایز است که خودمان را با عملیات انتحاری بکشیم؟ تعریف خودکشی در اسلام همین است، قتل خودت به دست خودت نه به دست دیگری.
در توجیه این کار به داستان البراء بن مالک استناد میکردند. براء بن مالک در جنگهای موسوم به «رده» [پس از وفات پیامبر] در ارتش خالد بن ولید بود و در محاصرهی «حدیقة الموت» حضور داشت. در آن نبرد کار خیلی گره خورده بود و مسلمانان نمیتوانستند آنجا را فتح کنند. براء بن مالک که در آنوقت نوجوان کم سن و سالی بود گفت مرا در منجنیق بگذارید و به داخل پرتابم کنید، یعنی اقدام به عملیات انتحاری.
در عمل هم او را در منجنیق گذاشته و به داخل پرتابش کردند و با این وجود توانست زنده بماند ولی پایش شکست و ده زخم خورد ولی در نهایت توانست درب را باز کند و مسلمانان وارد شدند و بر مسیلمهی کذاب [پیامبر دروغین] پیروز گشتند. القاعده در ادبیاتش از این داستان استفاده میکرد تا عملیات انتحاری و «انداختن نفس به مهلکه» را توجیه کند. ولی باید دقت کرد که کشتن خودت به دست خودت متفاوت است با کشته شدنت به دست دیگران.
دو ماه قبل از آن عملیات، بن لادن اقدام به تأسیس دانشکدهی علوم شرعی در القاعده کرد و ابوعبدالله المهاجر را مأمور تدوین ادبیات القاعده نمود.
آن لحظه بود که شکم شروع شد و شروع کردم به بازبینی در مسائلم با القاعده. هر روز سؤالات زیادی به ذهنم میآمد: آیا ما چهارصد مجاهد در افغانستان حق داریم که به نیابت از یک میلیارد و نیم مسلمان برای جنگ و صلح تصمیم بگیریم؟ ما به این صورت جنگ اسلامی ضد آمریکا را اعلام کردیم، چه کسی به ما این حق را داده بود؟ چه کسی این حق را به ما داده بود آن هم در حالی که ما نزد خودمان نه علمای قابل اعتماد و شایستهی اتخاذ چنین تصمیمی را داریم و نه اهل حل عقد داریم؟
اینطور به ذهنم میرسید که همه تصمیمات القاعده یک سری اجتهاد فردی است و حس میکردم راه به جای درستی نمیبرد. از خودم میپرسیدم: بروم یا نه؟ در نهایت تصمیم گرفتم دورهی جنگ شهری را در پادگان فاروق کامل کنم و بعدش استخاره کنم و خدا کاری که باید بشود را مقدر گرداند.
در انفجار بزرگ نایروبی دوازده آمریکایی کشته شدند و دویست و چهل آفریقایی که یک چهارمشان مسلمان بودند. صد و پنجاه نفر هم تا آخر عمر نابینا شدند. بعد از این عملیات از شیخ ابوعبدالله المهاجر پرسیدم: نمیخواهم حس کنید که من قبول ندارم یا شک دارم ولی از باب «لیطمئن قلبی» سؤالی دارم:
آیا چیزی که در نایروبی رخ داد از لحاظ شرعی جایز بود؟ آیا فتوایی هست که بگوید میتوانیم در جنگهایمان مسلمانان و آفریقاییهایی که هیچ گناهی ندارند را هم بکشیم؟
شیخ ابوعبدالله المهاجر جواب داد: «بله رمزی. یک فتوای شرعی هست که از آن با اصطلاح «تترس» یاد میکنند. این فتوا پایهی فقهی اصلی برای عملیات جهادی است و تا الان هم مورد استناد است.» سپس افزود: «مفهوم فقهی این فتوا آن است که کشته شدن غیر عمدی تعدادی مسلمان در عملیاتهای نظامی حرام نیست، برخی نظرات فقهی قدیمی تر هم این را تأیید میکند و می گوید اگر دشمنان اسلام به اسرای مسلمان تترس کنند [خود را در میان آنان قرار دهند و آنان را سپر خود نمایند] طوری که نتوان به آن دشمنان دست یافت مگر از طریق کشتن اسرای مسلمان، در آن صورت کشتن آن اسرا جایز است.»
ابوعبدالهن گفت که شیخ الاسلام ابن تیمیة و برخی علمای دیگر هم این فتوا را تأیید کردهاند. اما وقتی که من بعدها خودم سراغ بررسی نوشتههای ابن تیمیه و فتاوایش و کتاب تاریخ ابن اثیر [که از شاگردان ابن تیمیة بود] رفتم متوجه شدم که فتوای تترس ابدا با کارهای القاعده منطبق نیست. چرا که آن فتوا در زمان و مکانی صادر شد که به صورت ریشهای با زمان و مکان ما متفاوت است.
وقتی که مغولها هجومشان به سرزمینهای اسلامی را آغاز کردند و شروع کردند به تصرف شهرهایشان، از مسلمانان اسیر میگرفتند و از آنها به عنوان ابزاری برای فتح شهرهای جدید سود میبردند. مثلا، وقتی مغولها بر بخارا مسلط گشتند اسرای مسلمانی که از بخارا گرفته بودند با خود به سمرقند میبردند؛ آنها را سپر خود میکردند تا به دیوارهای شهر نزدیک شوند.
این قضیه مدافعین شهر را در تنگنا قرار داده بود: آیا مسلمانانی که به وسیله آنها دارند به برجهای شهر نزدیک میشوند را بکشند یا بگذارند همینطور مغول ها به دیوارها نزدیک شوند و بدین ترتیب رها کنند تا شهر سقوط کند؟ طبق این قضیه از علمای مسلمان نظرخواهی و طلب فتوا شد. علما هم فتوا دادند که میتوان آن مسلمانان را کشت و آنها نزد خدا شهید محسوب خواهند شد چون آنها در هر دو حالت کشته خواهند شد.
فلذا این یک حالت نادر در تاریخ بوده است و چطور میتوان آن را منطبق بر وضع سفارت آمریکا دانست و گفت آن هم تترس است؟ گذشته از آن، آنچه ما میدانیم و خوانده ایم این است که کشتن «فرستادگان» در اسلام جایز نیست.
*چه جوابی برای این داشتند؟
-جواب حاضر و آمادهشان این بود که اینها جاسوساند و سفارت آمریکا هم مقر جاسوسی است. ولی خب همه دیپلماتها جاسوساند (میخندد) اصلا وظیفهی دیپلمات ها نقل اطلاعات و خبررسانی است. اینگونه تفکر آنها باعث شد تا من به صورت جدی و پر و پیمان به بیرون آمدن فکر کنم.
*بیرون آمدن از افغانستان یا از القاعده؟
-بیرون آمدن از همه چیز. تصمیم گرفتم یک ماه به کابل بروم. آنجا به مصطفی ابوالیزید که سه سال پیش کشته شد کمک میکردم. آن موقع کارش اداری بود و یک مهمانخانه را در کابل اداره میکرد. در همان دوره حس کردم مالاریایم عود کرده است. مدتی ماندم. مهمانخانه هم آرام بود و کتابخانه ای داشت که به من در تفکر و مطالعه و بازبینی فتاوا کمک میکرد. مسئله یک ماه طول کشید.
در یک نبرد فکری دائم با خودم بودم. با خودم حرف میزدم و خودم را سرزنش میکردم. من به جهاد نپیوسته بودم که مردم را در هتل ها و شهرها بکشم اما از طرف دیگر هم به خودم میگفتم این جهاد است و تو باید التزام داشته باشی.
از جمله حوادث دیگری که مرا به فکر بیرون آمدن انداخت کابوسی بود که دیدم. موقعی که هنوز در پادگان فاروق بودم، قبل از آمدنم به کابل، فرماندهان گفتند که قرار است یک پایگاه با چادر خارج از پادگان ایجاد کنند تا در آنجا جنگ کوه و برخی دوره های دیگر آموزش داده شود.
در یکی از شبها در پادگان خواب دیدم که مادرم کنارم نشسته است. وقتی که با شوق و ذوق به سمتش رفتم دیدم که چشمهایش پر از خشم و غضب است وقتی خواستم نزدیک بروم سرم فریاد کشید: برو بیرون. بعد دیدم که یک تفنگ درآورد و به سمتم گرفت انگار که بخواهد مجبورم کند به او نزدیک نشوم و بروم بیرون. همان لحظه از خواب پریدم. خدا را شکر کردم که این کابوس اذیت کننده فقط خواب بوده است. بلند شدم تا برای قضای حاجت از چادر بروم بیرون و بروم به سمت رودخانه. موقع برگشتن درحالیکه یک فانوس دستم بود دیدم که توپهایی آتشین به شکل افقی میآیند بالای اردوگاه و از آنجا به صورت عمودی روی چادرهای پایگاه آموزشیمان سقوط میکنند.
تا تمام شدن این توپهای آتشین که حدودا هشت ثانیه طول کشید روی زمین دراز کشیدم. بعد بلند شدم و به سمت چادرها رفتم و آنجا بود که متوجه شدم این توپهای آتشین موشکها کروز بوده است. موشکها، شش نفر را کشته و حدود بیست و یک نفر را زخمی کرده بود.
واقعا صحنههای وحشتناکی بود، پاهای قطع شده با ترکشها افتاده بود روی زمین. تجربهکار امدادی که در بوسنی داشتم را به کار گرفتم و مشغول امداد رسانی و نقل مجروحان شدم. آن شب نقطهی تحول زندگیام شد و آن رویا واقعا تکانم داد. آن خواب نجاتم داد و مرا بر آن داشت که رفتار و روشم را بازبینی کنم. وقتی هم که تهدیدهای انتقام القاعده را شنیدم شروع کردم گشتن به دنبال راهی برای بیرون آمدن.
بعد از فکر تصمیم گرفتم به یکی از کشورهای دیگر بروم. بهانهام هم ضرورت انجام معاینات پزشکی روتین بود. تصمیم داشتم بعدش به کشورم برگردم و در دانشگاه درس بخوانم تا استاد تاریخ شوم.
*پس کارها چطور پیش رفت که تبدیل شدی به جاسوس ضد القاعده؟ میتوان به تو جاسوس یا مزدور گفت؟
-هرطور دوست داری اسم بگذار. کارهای اطلاعاتی در ذهنیت ما عربها منفی است ولی طرز تفکر خارجیها این را مثبت میداند. این یکی از دلایلی بود که کمک کرد تا آن کارهایی که کردم را انجام دهم.
من به چه کسی خیانت کردم؟ من به کشورم خیانت نکردم و ضدش جاسوسی نکردم. من نبودم که به سازمانم خیانت کردم این سازمانم بود که به امانت و پیامش خیانت کرد. رفتارم من وقتی تغییر کرد که تفکرم تغییر کرد و این امری طبیعی است.
همانطور که قبلا گفتم من تیفوئید و مالاریا گرفته بودم و برای معالجه به یک کشور دیگر مسافرت کردم و قبل از سفرم با تلفنِ ابوزبیده تماسی داشتم با یکی از رفقایم که در آن کشور ساکن بود ولی این تلفن زیر نظر یک سیستم اطلاعات غربی قرار داشت. ته و توی مکالمه را در آورده بودند و هویت مرا کشف نموده بودند ولی وقتی این را کشف کرده بودند که من درمانم تمام شده و به افغانستان بازگشته بودم.
ابوزبیدة الفلسطینی
وقتی که در دسامبر ۱۹۹۸ تصمیم گرفتم از افغانستان و القاعده خارج شوم به همان کشوری برگشتم که دفعه اول برای درمان مالاریا رفته بودم. گفتم که باید درمانم را پی بگیرم. آنجا با یکی از رفقایم دیدار داشتم که او هم مرا به جدا شدن از القاعده و بیرون آمدن تشویق کرد.
موقعی که برای صرف شام بیرون رفته بودیم، رفیقم در حال رانندگی بود که تلفنش زنگ خود. تماس از طرف دستگاه اطلاعاتی آن کشور بود که از او میخواست فورا مرا به مقر آنها ببرد. آنجا بود که فهمیدم از لحظهی رسیدنم به آن کشور تحت نظر بوده ام و آن سیستم اطلاعاتی کاملا مرا میشناخته است.
بعد از نه روز بازجویی و تحقیق مستمر به این نتیجه رسیدند که من خودم در حال برنامهریزی برای بیرون آمدن از سازمان بودم. از من برای دستگیری ابوزبیدة الفلسطینی (که الان در گوآنتانامو است و یکی از مظنونین دست داشتن در حمله به متروی پاریس در سال ۱۹۹۵ است) کمک خواستند. من حدود پنج هفته در مهمانخانهی ابوزبیده ساکن بودم. او پولهایی برای انجام حمله به متروی پاریس پرداخت کرده و با جهادیهای الجزائری همکار بود و روابطش با ابوقتادة الفلسطینی هم مستحکم بود.
ابوقتادة کسانی را پیش ابوزبیدة می فرستاد تا برای آموزش به پادگان خلدن بروند. هیچ کدام از بر و بچههایی که در سفر اولم با آنها دیدار داشتم به من نگفتند که بعد از بازگشت من، دستگاه امنیتی از آنها درباره من پرس و جو کرده بود. به همین دلیل دفعهی دوم که برای معالجه به آن کشور رفتم، دستگیر شدم. چون اسمم در فهرست افراد تحت تعقیب قرار گرفته بود.
ابوقتادة الفلسطینی
*حین بازجویی چه میپرسیدند؟
-به صورت گسترده درباره ابوزبیده میپرسیدند. به آنها گفتم آمادهام که به شما و سؤالهایتان پاسخ درست بدهم. گفتند در مقابل چه میخواهی؟ گفتم میخواهم یک زندگی طبیعی داشته باشم، میخواهم به کشورم برگردم و در رشتهی تاریخ تحصیل کنم.
*به قول و قرارهایی که با تو گذاشتند پایبند بودند؟
-گفتند میخواهی که بمانی و با ما همکاری کنی؟ ولی شهر ما خیلی کوچک است و در نتیجه اینجا به صورت کامل در امنیت نخواهی بود. به خصوص که یاران قدیمیات را دائما در مساجد و مکانهای عمومی خواهی دید.
چیزی را به من تحمیل نکردند و به صورت خوبی با من برخورد کردند. گفتند اختیار با خودت است ولی مهم است که کشور ما را به جهت حفظ سلامت خودت ترک کنی. اگر هم کمک بخواهی، ما در هماهنگی با هر کشوری که بخواهد به تو کمک کند یاریات خواهیم کرد.
من باید تصمیمم را میگرفتم و تعیین میکردم کجا میخواهم بروم. ولی فقط یک شب زمان برای تصمیمگیری داشتم. البته این از تاکتیکهای دستگاههای اطلاعاتی است که فقط یک روز مهلت میدهند. بعد از فکر کردن تصمیم گرفتم با همان دستگاهاطلاعاتی (که با آن همکار شدم) همکاری کنم.
در عمل هم با آن دستگاه هماهنگ کردند و به آن دستگاه اطلاعاتی غربی گفتند: «یک شکار قیمتی داریم، میخواهیدش؟» آنها هم گفتند بله. و به این ترتیب دورهای جدید در زندگیام آغاز شد.
پرچم القاعده
*در آن یک شب به چه فکر میکردی؟
-ذهنم شدیدا درگیر بود. یک سؤال همه ذهنم را گرفته بود و آن هم این که آیا بیعت بن لادن را بشکنم یا نه.
قبل از خروج از کابل مایل بودم از القاعده بیرون بیایم ولی فکر این را نمیکردم و طرحی نداشتم که با کسی کار کنم. یک صدای دیگر در ذهنم میگفت: «ابوزبیدة در کشتن بیگناهان در وسط پاریس نقش داشته است.».
بعد از مدتی تفکر تصمیمم را گرفتم و اطلاعاتی را که میخواستند به آنها دادم و مشخصات گذرنامهی ابوزبیده را برایشان روشن کردم و اطلاعاتی در اختیارشان گذاشتم که به آنها در تعیین مکانش و کشف شبکهاش کمک کرد.
طبق همین بود که حرفهایم را باور کردند. من باید به سرعت تصمیم میگرفتم. نمیخواستم به کسی صدمهای بزنم. ولی این عالمی بود که خارج شدن از آن سخت بود. فهمیدم که تا آن موقع غرق خواب و خیالها بودهام.
در طول سفر که سوار هواپیما بودم [و به آن کشور غربی برای همکاری با سیستم اطلاعاتیاش میرفتم] دائم در حال فکر بودم و میگفتم: «خدایا، یعنی چه خواهد شد؟ چرا خودم را اینطور درگیر کردم؟»
ولی چیزی از درونم میگفت آرام باش، به محض آنکه به آن کشور برسی، حقوقی که داری تأمین خواهد شد. وقتی هواپیما فرود آمد، مهماندار مرا به اسم صدا کرد و از من خواست خودم را به آنها معرفی کنم. سپس درب هواپیما باز شد و دو نفر وارد شدند و به من سلام کردند. آن دو نفر از افسران بلند پایهی مبارزه با تروریسم در آن کشور بودند.
*کدام کشور؟
-ترجیح میدهم نگویم.
*با زبان خودشان حرف میزدند یا به عربی؟
-خیلی روان عربی صحبت میکردند. با لبخند به من خوشامد گفتند. با آنها در فرودگاه نشستیم و قهوه نوشیدیم. هدف از این دیدار اول صرفا این بود که به من تأکید کنند مرا مجبور به هیچ کاری که در توانم نباشد یا نخواهم انجام دهم نخواهند کرد.
در مقابل گفتند که ما مشکلاتی داریم که باید حل شود و از من خواستند بخشی از راه حل باشم چون من در گذشته بخشی از آن مشکل بودهام و حالا وقتش رسیده که بخشی از راه حل باشم. گفتند که این تحول بزرگی در زندگیام خواهد بود و آنها مرا در این تحول یاری خواهند کرد به شکلی که نفعش به خودم و به کشور آنها و به مسلمانان برسد.
گفتند خود مسلمانان هم هدف [گروههای تروریستی] هستند و در این زمینه فرقی با مابقی انسان ها که مورد هدف قرار میگیرند؛ ندارند.
نظریهی اصلی افسران آن دستگاه اطلاعاتی این بود که تأکید کنند تروریسم دین ندارد و بین این دین و آن دین فرفی نمیگذارد. گفتند میدانیم که این تصمیم سختی است و میدانیم این آن راه حل ایدهآلی که تو دنبالش هستی نیست و طبق آنچه ما از دوستانمان فهمیدهایم تو میخواهی دَرست را در دانشگاه ادامه دهی و تاریخ بخوانی تا استاد دانشگاه شوی و این ارزشمند است. همچنین گفتند که تصمیمت مبنی بر بیرون آمدن و جدا شدن از القاعده تصمیم درستی بوده و ما به تو کمک خواهیم کرد تا تبعات این تصمیم را از سر بگذرانی.
*مستقیما از تو خواستند جاسوسی کنی؟
-نه. ابدا این موضوع را مطرح نکردند، گفتند کمک کن تا «بفهمیم». کلمات را خوب انتخاب میکردند.
*بعدش چه شد؟
-شروع کردیم به فراهم کردن پوششی برای عملیات و پوشش و توجیهی برای بودن من در آن پایتخت اروپایی.
و اینکه چرا از آن کشوری که داشتم درمان میشدم به آنجا رفته بودم. خوف این بود که بدون داشتن یک توجیه قانع کننده برای حضورم در آن کشور اروپایی، بودنم در آنجا لو برود. خصوصا که من با رهبران القاعده در آن کشور آشنا بودم و احتمال این میرفت که اتفاقی مرا ببینند و خب این خیلی سؤال برانگیز میشد.
فلذا از آن کشوری که اول در آنجا بودم خواسته شد پروندهای پزشکی برای من ارسال کنند که طبق آن وارد یک بیمارستان در آن کشور اروپایی بشوم. این کار صورت گرفت و من به بیمارستان رفتم و از آنجا که در کبدم دچار مشکلاتی بودم که باید درمان میشد این مسئله ایجاد پوشش و توجیه را آسان کرد. فلذا به صورت مستقیم از فرودگاه به بیمارستان رفتم.
سپس آن سیستم اطلاعاتی از من خواست که به دوستان القاعدهای ام در اروپا خبر بدهم که برای درمان به بیمارستان آمده ام. آنها هم به عیادتم آمدند و توجیه و پوشش کاملا درشان کارگر افتاد و قضیه را باور کردند.
*چه جور آموزشهایی از آن دستگاه اطلاعاتی میگرفتی؟
-همه چیز، از جمعآوری اطلاعات و آموزش مراقبت و فرار گرفته تا تعیین ملیت اشخاص از روی چهره و تمایز بین ملیتها از طریق عکس و فهمیدن زبان بدن [بادی لنگوئج] و چگونگی رفتار با بازجوها و رفتار در فرودگاهها.
*در جاسوسیات ضد القاعده چه مهارتهایی را به کار میگرفتی؟
-مهمترین چیزی که به کار میگرفتم اصل «سوال نپرسیدن» بود؛ سؤال نپرس و زیر نظر بگیر و قابلیتهایت را افزایش بده. هرچه قابلیتهایت را افزایش دهی، طبعا سازمان از تو بیشتر استفاده خواهد کرد و آن وقت اسرار بیشتری خواهی فهمید.
وقتی به افغانستان برگشتم خیلی عادی رفتار و زندگی میکردم و به خودم اینطور میگفتم که تو داری جهاد میکنی نه جاسوسی. ترسهایم را بروز نمیدادم به ضمیر ناخودآگاهم میریختم.
*چطور اطلاعاتت را به آن دستگاه اطلاعاتی اروپایی میرساندی؟
-موقعی که در افغانستان حضور داشتم هیچ ارتباطی با آنها نمی گرفتم. دیدارم با آنها در کشورهای مجاور بود. دو مسئول از آن دستگاه را به صورت ماهانه میدیدم، منتها خارج از افغانستان. به حافظهی قویام متکی بودم و اینکه همهچیز باید در ذهنم ثبت و دستهبندی شود. در صورت ضرورت بهانهی ضرورت درمان معینی را میآوردم و از افغانستان بیرون میرفتم تا با آنها دیدار کنم. بیشتر از این نمیتوانم توضیح دهم.
ادامه دارد ...
قسمتهای قبل:
-توضیحی درباره مصاحبهی «رمزی» با روزنامهی الحیاة
-قسمت اول
-قسمت دوم
-قسمت سوم
-قسمت چهارم
-قسمت پنجم
-قسمت ششم
-قسمت هفتم
-قسمت هشتم
*مسائل ذکر شده در این سلسله مطالب، لزوما بیانگر دیدگاه جهان نیوز نیست و تنها از جهت حفظ امانت به صورت کامل ترجمه شده است.