زندگی شخصی بنلادن و اعضای القاعده در سازمان چگونه بود؟/ نقش بازی «مار و پله» در القاعده!
گروه بینالملل جهان نیوز: آنچه در پی میآید قسمت ششم از سلسله مصاحبههای عضو سابق القاعده و دیگر گروههای جهادی سلفی است که پس از چندی به سیستمهای اطلاعاتی غربی ملحق شده و ضد این سازمانها جاسوسی کرده بود. او طی این مصاحبهها، مسیر طولانی «جهادی» خود از بوسنی، چچن، افغانستان و آذربایجان تا فیلیپین و القاعده و نهایتا تبدیل شدنش به یک جاسوس ضد القاعده را توضیح میدهد:
*آیا بخشی غیرعلنی در زندگی شخصی بن لادن و شیوهی زندگیاش وجود داشت؟
-بن لادن بین پادگانها و برای دیدن ملاعمر از جایی به جایی میرفت. زیاد هم مطالعه میکرد. کتابخانهی بزرگی داشت و وقت زیادی را در آن به مطالعه و آماده شدن جهت خطبهی نماز جمعه (که شخصا ایراد میکرد) میگذراند. بعضی اوقات هم دروسی ارائه میکرد. در مجتمعی که در قندهار ساکن بودند، سه نفر از همسرانش هم با او بودند. اسب سواری و شنا و ماهیگیری را هم دوست داشت. دائما در حال استقبال از هیئتهایی از پاکستان و بلوچستان بود. سلامتیاش در وضعی خوب، و خنده رو بود. آن دیدار ما فقط ده دقیقه طول کشید و یک دیدار مثال زدنیبود ولی پذیراییاش بد بود!
*ولی جود و کرم بن لادن که معروف است!
-در آن دیدار چیزی جز چای به ما ندادند، با اینکه ما مشقت سفر برای دیدار با او را تحمل کرده بودیم. بچهها در راه بازگشت درباره درباره کوتاهی بن لادن در به جا آوردن حق پذیرایی به شوخی میگفتند «اشکال ندارد بچهها، بن لادن یمنیالاصل است [و با سخاوت است] ولی با مصریها نشست و برخاست میکند.»
بن لادن
*چرا اینقدر نسبت به مصریها حساسیت وجود داشت؟
-من شخصا حساس نبودم. ولی خب مصریهای سازمان در افغانستان کمتر مورد اعتماد بودند، برعکس اوضاع در بوسنی که در آنجا جوانان مصری مورد تقدیر و احترام همه بودند.
*دلیل این تفاوت چه بود؟ بالاخره همهشان چه در بوسنی و چه در افغانستان جزو مجاهدین محسوب می شدند.
-به این دلیل که مصریهای بوسنی جزو «جماعت اسلامی» مصر و اکثرشان اهل اسوان و اسیوط بودند. رفتار اینها بیشتر به خلق و خوی صحرانشینی (که عربستانیها با آن شناخته میشوند) نزدیک بود. اما بچههای «جهاد اسلامی» مصر اهل قاهره بودند، مثلا ایمن الظواهری و ابوحفص المصری یعنی کسانی که دور وبر بن لادن را گرفته بودند، اینها فرق داشتند و [خلق و خوی شهری داشتند]. اینها عزت نفس و قوت شخصیتی که اهالی اسوان و اسیوط در جماعت اسلامی داشتند را نداشتند.
*زندگی در پادگانها در افغانستان چطور بود؟
-یک زندگی سخت و طاقتفرسا به معنی دقیق کلمه. در خانههایی زندگی میکردیم که گل ساخته شده بود؛ روی زمین میخوابیدیم؛ حمامها نسبتا از پادگان دور بود و عبارت بود از یک سری کوخ در دامنهی کوه. اکثر پادگانها نزدیک چاههای آب و نزدیک مراکز سوخت نیروگاهی و وسایل نقلیه قرار داشت. فعالیتهای پادگانها هم عبارت بود از حلقههای قرآن و دروس دینی و تمرینات ورزشی-نظامی و شبها هم فیلمهای سیاسی مثل فیلم ترور سادات و بحران موشکی کوبا و اینطور فیلمها را میدیدیم. غذایمان برنج و عدس بود و صبحانهمان هم نان و چای و شکر بود. البته مسئله در پادگان ابوخباب طور دیگری بود. در آنجا غذای خوبی میخوردیم، مثل ماکارونی و ماهی تن و شیر؛ چون آنجا با موارد شیمیایی سر و کار داشتیم و باید پروتئین مصرف میکردیم.
*زندگیتان بین خودتان چطور بود؟
-وقتمان را به تمرین و یا نبرد در جبههها میگذراندیم.
*نبرد ضد که؟
-ضد احمد شاه مسعود. در مزار شریف هم ضد عبدالرشید دوستم، ژنرال کمونیست سابق، میجنگیدیم. در همان زمان برای عملیات در خارج هم آموزش میدیدیم و تمرین میکردیم.
*زندگی اجتماعیتان چطور بود؟
-کدام زندگی اجتماعی؟ اکثریت بیشتر ما مجرد بودیم. ولی رهبران القاعده با زنانی از قبایل افغانستان و پاکستان ازدواج میکردند.
*بین خودتان چطور هم را صدا میکردید؟
-در پادگانها فقط یکدیگر را با کنیه خطاب میکردیم، مثل ابودجانة یا فداءالدین. هر کس خودش اسم و کنیهاش را انتخاب میکرد. به هر پادگانی هم که میرفتی بهتر و پسندیدهتر این بود که کنیهات را تغییر دهی تا در صورت وجود جاسوس یا مزدورانی که برای جاسوسی از تنظیم کار میکردند، شخصیتت کشف نشود و مأموریتهایت لو نرود.
*تلویزیون نگاه میکردید؟
-نه. ولی رادیو داشتیم و به رادیو کویت گوش میکردیم. این رادیو را بیشتر میپسندیدیم چون اخبارش مفصل بود، به علاوهی رادیو بی بی سی. یکی از بچهها بازی مار و پله را پیدا کرده و از جلال آباد با خودش به پادگان آورد. این بازی دیگر شد مرکز توجه همه بچهها، دورش جمع میشدیم. یک روز که دور بازی جمع شده بودیم یکی از مربیها وارد شد و وقتی وضع ما را دید گفت: «آمریکا از شما در هول و هراس است ... اگر الان بیاید و شما را ببیند میگوید القاعدة جوک است!»
*چه چیزی رهبران القاعده و خصوصا بن لادن را عصبانی میکرد؟
-چیز مشخصی نبود ولی احمد شاه مسعود خیلی مایهی به همریختگی ذهن و روان سازمان بود و عصبانیاش میکرد؛ دست آخر هم کشتندش.
-آیا برای القاعده، بالارفتن یا پایین آمدن محبوبیتش در افکار عمومی مهم بود یا نه؟
-نه، این مسئله برایشان اهمیتی نداشت؛ به یک حدیث پیامبر استناد میکردند که میفرماید «من ارضی الناس بسخط الله سخط الله علیه و اسخط علیه الناس و من ارضی الناس بسخط الناس رضی الله عنه و ارضی عنه الناس.» [یعنی: هر کس مردم را ولو به قیمت خشمگین کردن خدا راضی کند، نه تنها خدا از او خشمگین میشود بلکه مردم را هم از او خشمگین میکند ولی هر کس که خدا را ولو به قیمت خشم مردم راضی کند، هم خدا از او راضی میشود و هم مردم را از او راضی میکند.] آنها میگفتند :«اول خدا را راضی میکنیم بعد مردم را.»
*تو در خلال آن دوره چه میکردی؟
-من هم مشغول آموزش و گذراندن دورهها بودم ولی نمیتوانستم آرام بگیرم. سیطره طالبان بر افغانستان و چنددستگی و درگیریها و تعدد پادگانها و مجموعههای جهادی مرا به آن واداشت که به ترک مجدد افغانستان فکر کنم. در همین ارتباط از فرصت دعوت دوستم ابوفاروق الکویتی برای پیوستن به او در فیلیپین استفاده کردم. ابوفاروق را اولین بار در سال ۱۹۹۵ در بوسنی دیدم (او در سال ۲۰۰۶ در بصره ی عراق به دست نیروهای انگلیسی کشته شد). ابوالفاروق الکویتی پیشنهاد داد که برای جهاد در فیلیپین به او بپیوندم. او که در سال ۱۹۹۶ حدود یک ماه یا دو ماه زودتر از من به آنجا رفته بود، در این موقع نامهای به من نوشت و گفت که شروع کرده است به تشکیل دستهای از مجاهدین عرب در فیلیپین. در دسامبر ۱۹۹۶ بود که من و خالد الحاج به فیلیپین رفتیم و به جبهه آزادیبخش اسلامی مورو به رهبری شیخ سلامات هاشم پیوستیم.
نفر سمت راست، سلامات هاشم
رسیدنمان به آنجا در ژانویهی ۱۹۹۷ بود. در فیلیپین با عبدالناصر نوح که فیلیپینی و هماهنگکنندهی کل جبهه آزادیبخش اسلامی مورو بود دیدار داشتیم. ب همراه او به جزیره ی مندنا رفتیم. در آنجا احمد دولی در انتظارمان بود. او یک فرمانده فیلیپینی بود که در مصر و عربستان هم زندگی کرده بود.
از آنجا سوار موتورسیکلت شدیم به سمت جبهه رفتیم. در خلال سفر، حاج مراد ابراهیم (معاون فرمانده کل جبهه آزادیبخش اسلامی مورو) را هم دیدیم و به ما خوشامد گفت. به پادگان «الصدیق» رسیدیم که مرکز فرمانده اصلی بود و سلامات هاشم هم در آنجا مستقر بود. اولین عرب را در آنجا دیدیم که ابومریم، یک پزشک مصری بود. امام مسجد هم خود سلامات هاشم بود.
برای رسیدن به پادگان بچههای عرب باید از کوهی که ارتفاعش بیش از هزار متر بود بالا میرفتیم. مسیری سخت بود و جنگلی و پر از خطر. در خلال آن مسیر حیواناتی دیدم که تا آن موقع در زندگیام ندیده بودم. واقعا جهاد ضد طبیعت بود، خصوصا که من از عنکبوت و مار میترسیدم. موقع عبور از جنگل، کرمهایی بودند که خون را از بدن و پایهایمان میمکیدند و به این مشکل دچار بودیم. این کرمها خون را از پاهایمان میمکیدند و همینطور بدنشان باد میکرد تا میشدند به اندازهی یک انگشت. از این خطرناکتر کرمهایی بودند که خون را از نقاط خاصی از بدن میمکیدند، مثلا از سفیدی چشم، که موجب کوری موقت مابین ده تا دوازده ساعت میشد. چندین بار شده بود که وقتی از خواب بلند شدم متوجه شدم که این نوع از کرمها روی صورتم هستند و دارند به سمت چشمم میروند. یک بار یکیشان به چشمم رسید و شروع کرد به مکیدن خون از چشمم. متوجه شدم و چشمم را بستم و کرم را از چشمم خارج کردم.
*ازجنگ و نبرد و کار اطلاعاتی-امنیتی نمیترسیدی ولی از عنکبوت میترسیدی؟!
-بله، این طبیعت بشری است. در هر حال پس از یک مسیر طولانی، پادگان را در قلهی کوه دیدم. پادگان در وسط یک منطقهی سرسبز وسیع قرار داشت و پشتش هم آتشفشانی خاموش واقع بود. پادگان عبارت بود از یک ساختمان بالاتر از سطح زمین (برای جلوگیری از نفوذ مارها و رطوبت)، و یک زمین والیبال که نشان میداد عربها در آنجا هستند. کمااینکه بوی قهوهی عربی هم در هوا پیچیده بود. تعداد جوانهای عرب آنجا بیست و یک نفر بود و با رسیدن ما شدیم بیست و سه نفر. رفیقم فاروق از من خواست که با خودم برای او یک سری چیز از قبیل هل و خرما ببرم. غذایمان در آنجا «نودلز» بود با سویا. وقتی درب جعبهی خرمایی که همراهم برده بودم را باز کردم بعضی از بچهها سجدهی شکر کردند.
*آن رزمندهها از چه کشورهایی بودند؟
-همهشان بدون استثناء از کشورهای عرب حاشیه خلیج فارس بودند، سعودی و کویتی و قطری. بعد از مدتی حس کردم که جنگ در اینجا مثل جنگ بوسنی نیست. جنگ خیلی شدیدی نبود. حس کردم که دو طرف درگیری یعنی جماعت مورو و ارتش فیلیپین تمایلی به جنگ ندارند، بلکه هر دو طرف از جنگ و سلاح به عنوان یک وسیله برای فشار سیاسی استفاده میکنند و کمتر مسئلهی جهاد مطرح است. این چیزی بود که باعث سرخوردگیمان شد. من البته تاجایی که این مسئله به نفع مسلمانان باشد و به آنها در به دست آوردن امتیازات بیشتر کمک کند، در آن ایرادی نمیبینم. مهمترین استفادهای که از حضور در فیلیپین بردیم آموزش کار با سلاحهای آمریکایی بود چونکه همه سلاحهای موجود در فیلیپین آمریکایی بود و این به معنای ایجاد فرصت برای ما جهت آموزش کار با سلاحهای آمریکایی خصوصا سیستمهای موشکی بود. آنجا دریافتیم که سلاحهای آمریکایی از نظر سبکی و دقت بهتر هستند ولی نمیشود به آنها اعتماد کرد چرا که خیلی وقتها گیر میکنند، آنجا بود که فهمیدیم سلاحهای روسی کارآمدتر هستند.
من هشت ماه در فیلیپین ماندم که اکثرش به آموزش و تمرین جنگ در جنگل و باغ و کذراندن اینطور دورهها و ساختن پل بر روی رودخانهها و آموزش دادن زبان عربی به ساکنین و پاسبانی و مراقبت از جبههها گذشت.
*هیچ جنگی با ارتش فیلیپین نداشتید؟
-طی هشت ماه فقط یک نبرد مستقیم داشتیم که آن هم خمپارهباران متقابل بین ما و ارتش فیلیپین بود، بدون پیشروی از طرف هیچکدام. جبههای که ما حضور داشتیم نسبتا آرام بود، ولی جبههی فعالتر جبههی جزیرهی سولو یعنی محل تمرکزابوسیاف بود. ابوسیاف به صورت مخفیانه با سلامات هاشم بیعت کرده بود و من خودم ابوسیاف را دیده بودم که برای دیدار با سلامات هاشم به پادگان صدیق در جزیرهی میندناو میآمد. هر دو طرف منافع مشترکی داشتند: سلامات هاشم به ابوسیاف احتیاج داشت تا دست به عملیاتهایی بزند که جریان مورو توان انجام آن را نداشت، ابوسیاف بخش اطلاعاتی و اجراکننده ی عملیاتهای سری کثیف مثل آدمربایی و ترورها و انفجارها بود. به همین جهت جنبش مورو خودش مستقیما از اقدام به اینگونه عملیاتها سرباز میزد تا اگر از طرف حکومت فیلیپین بازخواست شد کتمان کند، خصوصا که جنبش مورو نمیخواست که در فهرست تروریستها قرار بگیرد. فلذا جبههی اسلامی مورو در ظاهر اینطور اعلام میرد که ابوسیاف از این گروه جدا شده است و دیگر به آنها وابسته نیست، ولی برعکسش صحیح بود.
*دلیلت برای این حرف چیست؟
-طلحه شعیب، که منشی شخصی سلامات هاشم و فارغالتحصیل دانشگاه اسلامی مدینهی منوره بود یک بار به خود من گفت که ابوسیاف بخشی از سیستم اطلاعاتی و نظامی آنها یعنی جبههی آزادیبخش اسلامی مورو است.
ادامه دارد ...
قسمتهای قبل:
-توضیحی درباره مصاحبهی «رمزی» با روزنامهی الحیاة
-قسمت اول
-قسمت دوم
-قسمت سوم
-قسمت چهارم
-قسمت پنجم
*مسائل ذکر شده در این سلسله مطالب، لزوما بیانگر دیدگاه جهان نیوز نیست و تنها از جهت حفظ امانت به صورت کامل ترجمه شده است.